حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح َ ج َ] (ع اِ) سنگ . داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: یراد به عندالاطلاق جوهر کل جسم جماد سواء کانت فیه مائیةکالیاقوت اولا، و سواء حفظت رطوبته کالمنطرقات ام لا، کتام الترکیب من المعادن و غیره کالاملاح ، فما له اسم ٌو قد تقرر فی العرف ففی موضعه و غیره یذکرهنا. و حقیقة ا
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حنظله ، ابن الندیم در الفهرست او را چنین نام داده است . ابن حجر عسقلانی گوید نام او دغفل است . رجوع به دغفل شود.
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح ِ ] (اِخ ) اصحاب حجر، قوم ثمود یعنی قوم صالح .(دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ) (مجمل التواریخ ص 148).
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح ِ ] (اِخ ) دیار ثمود در وادی القری میان مدینه و شام است ، استخری گوید: حجر قریه ٔ کوچکی کم سکنه از وادی القری است یک روز راه تا کوه دارد و منازل ثمود در آن بوده است که خدا فرماید: و تنحتون من الجبال بیوتاً فارهین ... (قرآن 149/26) و
خطر زمینلرزهseismic hazard, earthquake hazardواژههای مصوب فرهنگستانبرآورد احتمال جنبش زمین با مؤلفههایی معین براثر زمینلرزه در یک مکان
نقشة خطر زمینلرزهseismic hazard map, earthquake hazard mapواژههای مصوب فرهنگستاننقشهای که پَربندهای نوع خاصی از مؤلفة جنبش زمین یا دامنة طیف پاسخ را بر اساس تحلیل احتمالاتی خطر زمینلرزه نشان میدهد
تحلیل احتمالاتی خطر زمینلرزهprobabilistic seismic, hazard analysis, PSHA, probabilisticearthquake hazard analysisواژههای مصوب فرهنگستانارزیابی احتمال افزایش پارامتری از جنبش زمین در طی مدت زمانی معین در ساختگاهی معلوم نیز: ارزیابی احتمالاتی خطر زمینلرزه probabilistic seismic hazard assessment
پشتۀ یخرُفتیesker/ asar/ eschar/ eskar/ osarواژههای مصوب فرهنگستانپشتۀ ساختهشده از انباشتههای شن و ماسۀ یخساری
حجرالابیضلغتنامه دهخداحجرالابیض . [ ح َ ج َ رُل ْ اَ ی َ ] (ع اِ مرکب ) سنگی است سفید و سائیده ٔ او مثل شیر و جهت عسر بول و جمیع آنچه را بادزهر حیوانی نافع است بدستور او نافع. و گویند آن حجر لبنی است و مراد اکسیریان از حجر ابیض زجاج یعنی آبگینه است - در بعض نسخ زجاج آینه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن )
حجرالفلاسفهلغتنامه دهخداحجرالفلاسفه . [ ح َ ج َ رُل ْ ف َ س ِ ف َ ] (ع اِ مرکب ) در اصطلاح کیمیاگران ماده ای از معدنیات است که اکسیر از آن ساخته میشود و آنرا حجر مکرم نیز نامند. (از نهایة الطلب تألیف جلدکی ).
حجر اصفرلغتنامه دهخداحجر اصفر. [ ح َ ج َ رِ اَ ف َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سنگی که رنگ زرد دارد. (نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ).
حجر اطاغیطوسلغتنامه دهخداحجر اطاغیطوس . [ ح َ ج َ رِ ؟ ] (ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) رجوع به حجر اناخاطس و حجر غاغاطیس شود.
حجر صنوبرلغتنامه دهخداحجر صنوبر. [ ح َ ج َ رِ ص َ ن َ / نُو ب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب گوید: آنرا با زعفران خلط کرده بر یرقان مالند زائل شود.
حرازالحجرلغتنامه دهخداحرازالحجر. [ ] (ع اِ مرکب ) بهق الحجر. جوز جندم . گوز گندم . رجوع به حرازالصخر شود.
زهرالحجرلغتنامه دهخدازهرالحجر. [ زَ رُل ْ ح َ ج َ ] (ع اِ مرکب ) جوزجندم است و گویند خزازالصخر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خزازالصخر. (اختیارات بدیعی ) (الفاظ الادویه ). زهرةالحجر. (لکلرک ).
زهرةالحجرلغتنامه دهخدازهرةالحجر. [ زَ رَ تُل ْ ح َ ج َ ] (ع اِمرکب ) جوزجندم است و گویند خزازالصخر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). جوزجندم . گوزگندم . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به خزازالصخر و تحفه ٔ حکیم مؤمن شود.
متحجرلغتنامه دهخدامتحجر. [ م ُ ت َ ح َج ْ ج ِ ] (ع ص ) سخت گردیده . (از آنندراج ). صلب و سخت گشته مانند سنگ . (ناظم الاطباء). || حجر سازنده . (آنندراج ). || تنگ گیرنده بر کسی . (آنندراج ). || سنگ شده . (ناظم الاطباء). آنچه به صورت سنگ درآمده . سنگ شده . || بسیارسنگ . ارض متحجرة؛ زمین سنگناک .
محجرلغتنامه دهخدامحجر. [ م َ ج َ ] (ع اِ) حرام . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). هر چیز حرام و ممنوع . (ناظم الاطباء). || مُحَجَّر. نرده . دارافزین . حائلی که جلو ایوان قرار دهند. رجوع به مُحَجَّر شود.- محجر ساختن ؛ نرده و دارافزین ساختن .