حرجلغتنامه دهخداحرج . [ ح َ ] (ع اِ) جنازه ٔ گبران . (مهذب الاسماء محمودبن عمر ربنجنی ). جنازه . تابوت . ج ، حِراج .
حرجلغتنامه دهخداحرج . [ ح َ رَ ] (ع اِ) گناه . بزه . (دهار) (مهذب الاسماء) : گر تو کوری نیست بر اعمی حرج ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج . مولوی . || مکان تنگ . جای تنگ بسیاردرخت که ماشیه بدان رسیدن نتواند. || سختی . (دهار) <span class
حرجلغتنامه دهخداحرج . [ ح َ رَ ] (ع مص ) خیره شدن چشم . || حرمت . حرام شدن چیزی . || بحث . || تنگی . (مهذب الاسماء). تنگ شدن . تنگی دل . (زمخشری ) (ترجمان عادل ). تنگ بودن .
حرجلغتنامه دهخداحرج . [ ح َ رِ ] (ع ص ) جای نیک تنگ . || مرد گناهکار. || آنکه از کارزار روی نگرداند.
حرجلغتنامه دهخداحرج . [ ح ِ ] (ع اِ) گناه . (منتهی الارب ). بزه . || رسنها که برای صید درندگان نصب کنند. (منتهی الارب ). || جامه ها که بر طناب اندازند خشک شدن را. ج ، حِراج . || گوش ماهی که برای دفع چشم زخم به گلو آویزند. || قلاده ٔ سگ . ج ، حِراج . || آنچه به سگ شکاری دهند از صید. بهره ٔ سگ
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ] (اِخ ) این صورت در مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 479 آمده است و دانسته نیست کجاست و آنرا با ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا می آورد. بعید نیست که جرش با جیم تحتانی باشد.
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع اِ) نشان . || جماعت . ج ،حراش . (منتهی الارب ). || (ص ) زبر. درشت .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع مص ) شکار سوسمار. (منتهی الارب ). حرش ضَب ّ؛ صید کردن سوسمار. (تاج المصادر). || خراشیدن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || حرش جاریة؛ آرامش با وی . گائیدن دختر. (از منتهی الارب ). || درشت شدن پوست . || برآغالیدن . برانگیختن کسی را بر چیزی .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) درشتی . (منتهی الارب ). زبری . خشونت . مقابل ملاست . (منتهی الارب ).
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ رِ ] (ع ص ) آنکه چشمش خواب نزند. یا کسی که به خواب نرود از گرسنگی . (منتهی الارب ). کسی که شب به خواب نرود از گرسنگی و جز آن .
حرجللغتنامه دهخداحرجل . [ ح ُ ج ُ ] (ع ص ، اِ) مردم دراز. (مهذب الاسماء). مرد درازبالا. (منتهی الارب ). ج ، حَراجِل . || شتاب رو. || ملخ بزرگ سبز.
حرجللغتنامه دهخداحرجل . [ح َ ج َ ] (ع اِ) گروهی از اسپان . || گروهی از ملخ . || زمین بی آمیغ. (منتهی الارب ).
حرجلةلغتنامه دهخداحرجلة. [ ح َ ج َ ل َ ] (ع مص ) دراز شدن . || تمام کردن صف را در نماز و جز آن . || چپ و راست دویدن با نشاط و خرمی . (منتهی الارب ).
حراجلغتنامه دهخداحراج . [ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ حَرَجة و حَرْج . (منتهی الارب ). ج ِ حَرْج . جنازه های گبران . || ج ِ حِرْج . جامه های بر رسن افکنده خشک شدن را.
حرجللغتنامه دهخداحرجل . [ ح ُ ج ُ ] (ع ص ، اِ) مردم دراز. (مهذب الاسماء). مرد درازبالا. (منتهی الارب ). ج ، حَراجِل . || شتاب رو. || ملخ بزرگ سبز.
حرجللغتنامه دهخداحرجل . [ح َ ج َ ] (ع اِ) گروهی از اسپان . || گروهی از ملخ . || زمین بی آمیغ. (منتهی الارب ).
حرجلةلغتنامه دهخداحرجلة. [ ح َ ج َ ل َ ] (ع مص ) دراز شدن . || تمام کردن صف را در نماز و جز آن . || چپ و راست دویدن با نشاط و خرمی . (منتهی الارب ).
مدحرجلغتنامه دهخدامدحرج . [ م ُ دَ رَ ] (ع ص ) مدور. (متن اللغة). چیزی گرد. (منتهی الارب ). گرد. غلطان . مستدیر. گردان . (یادداشت مؤلف ). هر چیز گلوله شکل و گردی که چون بر زمین صاف بنهندش بغلطد و روان شود.- لؤلؤ مدحرج ؛ مروارید غلطان . مروارید که گرد و غلطان باش
مدحرجلغتنامه دهخدامدحرج . [ م ُ دَ رِ ] (ع ص ) گردکننده . (از ناظم الاطباء). گردگرداننده . (آنندراج ). رجوع به تدحرج شود.- مدحرج البعر ؛روزی است از روزهای زمستان . (از منتهی الارب ).|| (اِ) تپانچه ٔ شش لوله . ج ، دحارج . (از ناظم الاطباء).
متحرجلغتنامه دهخدامتحرج . [ م ُ ت َ ح َرْ رِ ] (ع ص ) پرهیز کننده از گناه . (آنندراج ). کسی که پرهیز می کند از کار بد و گناه . (ناظم الاطباء) : مردی ورع و متحرج بود. (تاریخ بیهق ص 210). || نادم و پشیمان . (ناظم الاطباء). || رهائی یافته
متدحرجلغتنامه دهخدامتدحرج . [م ُ ت َ دَ رِ ] (ع ص ) گرد گردنده . (از منتهی الارب ). غلطان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غلطیده و گرد شده . (ناظم الاطباء). و رجوع به متدحدر و تدحرج شود.
محرجلغتنامه دهخدامحرج . [ م ُ ح َرْرَ ] (ع ص ) کلب محرج ؛ سگی که قلاده ٔ مهره ٔ حراج [ گوش ماهی ] به گردن دارد. (منتهی الارب ).