حريصدیکشنری عربی به فارسیمتفکر , انديشناک , در فکر , دقيق , وقت شناس , خوش قول , بموقع , ثابت در يک نقطه , لا يتجزي , نکته دار , معني دار , نيشدار , صريح , معين , مشروح , باذکر جزءيات دقيق , اداب دان
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ رَ ] (اِخ ) نام قریه ای است در جانب شرقی مصر. (سمعانی ). و بعضی گفته اند نام محله ای است به مصر. (معجم البلدان ).
حرسلغتنامه دهخداحرس . [ ح َ ] (ع اِ) روزگار. دهر. (منتهی الارب ). زمانه . زمانه ٔ دراز. ج ، اَحْرُس . اَحراس . (مهذب الاسماء) : هر دو را ضم کن و خطی بفرست تا برآسایم از گرانی حرس .سوزنی .
حریصلغتنامه دهخداحریص . [ ح َ ] (ع ص ) آنکه فزونی طلبد. آنکه زیادتی خواهد. آزمند. آزوَر. (دهار). آزور. آزپرور. آزآور. شره . آزناک . آزدار. زیادت جوی . زیادت طلب . شحشح . شحشاح . شحشحان . شحیح . طامع. طسع. طسیع. طمع. هقع. طماع . طمعکار. ولوع . مولع. (دهار). حلس . نهیم . مبرم . مردی به آز. نهم
حریصةلغتنامه دهخداحریصة. [ ح َ ص َ ] (ع ص ) تأنیث حریص . || ابری که باران آن زمین را بخراشد از سختی . آن باران که پوست از روی زمین بردارد از سختی . (مهذب الاسماء). ج ، حَرائص . (منتهی الارب ).
حریصیلغتنامه دهخداحریصی . [ ح َ ] (حامص ) چگونگی و صفت و حالت حریص . حرص . شره . ولع : علما را که همی علم فروشند ببین به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز. ناصرخسرو.از حریصی کار دنیا می نپردازی به دین خانه بس تنگست و تاری می نبین
حریصفرهنگ فارسی عمید۱. آزمند؛ آزور؛ دارای آز و شره.۲. بسیار مشتاق و راغب به چیزی.حریف١. همکار؛ همپیشه.٢. همنبرد.۳. همنشین.٤. [قدیمی] طرف شخص در بازی یا نبرد.٥. دوست؛ رفیق.٦. [قدیمی] معشوق.