حزبلغتنامه دهخداحزب . [ ح َ ] (ع مص ) رسیدن چیزی به کسی . رسیدن کار سخت که اندوهناک گرداند. (از منتهی الارب ). کاری رسیدن . (تاج المصادر بیهقی ). دشوار شدن چیزی بر کسی و فشردن او را. سخت شدن . حزابة.
حزبلغتنامه دهخداحزب . [ ح ِ ] (ع اِ) گروه . (ترجمان عادل ) دسته . (منتهی الارب ). گروه مردم . (غیاث ). ثلة. (دهار). حزبة. حِزق . فوج . فرقة. ج ، احزاب . (منتهی الارب ). || جمعی از کفار که متفق شده ، به حرب رسول (ص ) آمدند. و آن حرب را «غزوه ٔ احزاب » نامند. || یاران . مددکاران . (منتهی الارب
حزبدیکشنری عربی به فارسیقسمت , بخش , دسته , دسته همفکر , حزب , دسته متشکل , جمعيت , مهماني , بزم , پارتي , متخاصم , طرفدار , طرف , يارو , مهماني دادن يارفتن
حزبفرهنگ فارسی عمید۱. هریک از قسمتهای چهارگانۀ هر جزء قرآن.۲. (سیاسی) گروهی از مردم که دارای مرام و مسلک معینی باشند.۳. [قدیمی] بهره و نصیب.۴. [قدیمی] گروه؛ دسته.
حجبلغتنامه دهخداحجب . [ ح ُ ] (ع مص ) در تداول فارسی زبانان شرم و شرمگنی که عامیانه ٔ آن کم روئی است . و از آن نعت مفعولی محجوب نیز آرند. حجب و حیاء از اتباع است .
حجبلغتنامه دهخداحجب . [ ح ُ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ حجاب . (ترجمان عادل بن علی ) پرده ها : دیده ها باید سبب سوراخ کن تا حجب را برکند از بیخ و بن . مولوی .- حجب فوق دماغ .
حجیبلغتنامه دهخداحجیب . [ ح َ ] (اِخ ) نام موضعی است در شعر افوه أودی :فلما أن رأونا فی وغاهاکآساد الغریفة و الحجیب . (معجم البلدان ).
حجیبلغتنامه دهخداحجیب . [ ح ِ ] (ع اِ) پرده . از حجاب ساخته شده است . (از ناظم الاطباء). مماله ٔ حجاب : بحجاب اندرون شود خورشیدگر تو گیری از آن دو لاله حجیب آن زنخدان به سیب ماند راست اگر از مشک خال دارد سیب . رودکی .تا چشم
حزب الغتنامه دهخداحزب ا. [ ح ِ بُل ْ لا ه ْ ] (ع اِ مرکب ) حزب خدا. کنایت از مؤمنان . صالحان . عارفان . حافظان قرآن . درویشان . (شرفنامه ٔ منیری ). گروه مصلحان (غیاث ) : و من یتول اﷲ و رسولَه ُ و الذین آمنوا، فان حزب اﷲ هم الغالبون . (قرآن 56
حزبهلغتنامه دهخداحزبه . [ ح َ ب ِ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز است در 8 هزارگزی باختر اهواز و یکهزارگزی راه اهواز به سوسنگرد.30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="l
حزب انقلابیلغتنامه دهخداحزب انقلابی . [ ح ِ ب ِ اِ ق ِ ] (ترکیب وصفی ) گروهی از یک طبقه ٔ اقتصادی در یک جامعه که اجرای برنامه ٔ کار خود را بر قیام مسلحانه نهاده باشند. رجوع به انقلابی شود.
حزب الغتنامه دهخداحزب ا. [ ح ِ بُل ْ لا ه ْ ] (ع اِ مرکب ) حزب خدا. کنایت از مؤمنان . صالحان . عارفان . حافظان قرآن . درویشان . (شرفنامه ٔ منیری ). گروه مصلحان (غیاث ) : و من یتول اﷲ و رسولَه ُ و الذین آمنوا، فان حزب اﷲ هم الغالبون . (قرآن 56
حزب بازیلغتنامه دهخداحزب بازی . [ ح ِ ] (حامص مرکب ) دسته بندی کردن بطور غیرطبیعی . || گروه سازی برخلاف مصالح اکثریت .
حزب سازیلغتنامه دهخداحزب سازی . [ ح ِ ] (حامص مرکب ) حزب بازی ، گردآوری افرادی که از یک طبقه ٔ اقتصادی نباشند. رجوع به حزب بازی شود.
محزبلغتنامه دهخدامحزب . [ م ُ ح َزْ زِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحزیب . گردآورنده ٔ گروهها. (از منتهی الارب ). گردآورنده ٔ گروهان و طوایف . کسی که گروه گروه میکند. (ناظم الاطباء). || وِردکننده ٔ قرآن . (از منتهی الارب ). آنکه قرآن مجید را به شصت حزب تقسیم میکند. (ناظم الاطباء).
تحزبلغتنامه دهخداتحزب . [ ت َ ح َزْ زُ ] (ع مص ) گردآمدن و گروه گروه شدن قوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
رأس الحزبلغتنامه دهخدارأس الحزب . [ رَءْ سُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) در اصطلاح علم فتوت ، نام «کبیر» که او را شیخ و پدر نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به کبیر و کلمه ٔ فتوت شود.
تحزبفرهنگ فارسی عمید۱. گروهگروه شدن؛ دستهدسته شدن.۲. جمع شدن مردم و طرفداری کردن از مرام یا رٲی کسی.