حزملغتنامه دهخداحزم . [ ح َ ] (ع اِمص ) استوارکاری . (زمخشری ).هشیاری . (تاریخ بیهقی ). استواری و هوشیاری در کار. هشیار شدن مرد در کار. حَزامَت . حُزومَت . استواری و هشیاری . (منتهی الارب ). آگاهی در کار. دور اندیشیدن . عاقبت نگریستن . احتیاط. هشیاری و بیداری . دوراندیشی .هوشیاری . بیداری در
حزملغتنامه دهخداحزم . [ ح َ ] (اِخ ) (بنو...) طائفه ای از عرب که در اثر شعری از احوص مورد غضب دولت اموی واقع گشته و اموال ایشان مصادره گردید. این ظلم تا شصت سال ادامه داشت تا آنکه حکومت اموی واژگون گردید. روزی یکی از ایشان بنزد منصور عباسی آمد، و شعر احوص را که موجب آن جریان شده بود قرائت کر
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع اِ) ستبرا. ستبری .ستبرنا. سطبری . سطبرا. گندگی . کلفتی . هنگفتی . ضخامت . ثخن . فداء. جسامت : با قلت اجزاء و خفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان . (تاریخ یمینی . نسخه ٔخطی کتابخانه ٔ مؤ
حجملغتنامه دهخداحجم . [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . منع کردن از چیزی . بستن دهان شتر تا نگزد. || مکیدن کودک پستان مادر را.مَص ّ. نیشتر زده خون مکیدن به شیشه و شاخ . حجامت کردن . || گوشت باز کردن از استخوان وقت خوردن . || برآمدن پستان دختر. (منتهی الارب ).
حجیملغتنامه دهخداحجیم . [ ح َ ] (ع ص ) ستبر. سطبر. ضخیم . ضخم . کلفت . هنگفت . گنده . گنجا . صفت از حجم . قیاساً این کلمه صحیح است مانند طویل و عریض و عمیق و در محاورات فارسی زبانان به معنی بزرگ حجم و ضخیم مستعمل است ، لکن ظاهراً عرب آنرا استعمال نکرده است یا من نیافته ام . رجوع به نشریه ٔ دا
حزمرةلغتنامه دهخداحزمرة. [ ح َ م َ رَ ] (ع اِمص ) هوشیاری در کار. (منتهی الارب ). || پری . (منتهی الارب ). || شکافته شدن شکوفه ٔ گندنا. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
حزمریةلغتنامه دهخداحزمریة. [ ح َ م َ ری ی َ ] (اِخ ) منسوب به قومی از عرب است . (معجم البلدان ). رجوع به یوم الحزمریة شود.
ظاهریلغتنامه دهخداظاهری . [ هَِ ] (اِخ ) لقب ابن حزم ابومحمد علی بن احمدبن سعیدبن حزم اموی اندلسی . رجوع به ابن حزم ... شود.
علیلغتنامه دهخداعلی . [ ع َ ] (اِخ ) ابن حزم ، علی بن احمدبن سعیدبن حزم بن غالب بن صالح بن خلف بن سفیان بن یزید فارسی اندلسی قرطبی یزیدی ، مکنی به ابومحمد و مشهور به ابن حزم . رجوع به ابن حزم و علی بن احمدبن سعیدبن ... شود.
قطعیلغتنامه دهخداقطعی . [ ق ُ طَ ] (اِخ ) حزم بن ابی حزم مهران ، مکنی به ابوبکر حزم قطعی بصری . از راویان است . وی از حسن حدیث شنید و ابن مبارک از او حدیث کند. وفات او به سال 195 هَ . ق . است . (اللباب ).
حزم الرقاشیلغتنامه دهخداحزم الرقاشی . [ ح َ م ُرْ رَ ] (اِخ ) نام جائیست و در شعر آمده است . (معجم البلدان ).
حزم الضبابلغتنامه دهخداحزم الضباب . [ ح َم ُض ْ ض َ ] (اِخ ) طائفه ای از ولد عمروبن معاویةبن کلاب باشند. (معجم البلدان ). و رجوع به حزم ابیض شود.
حزمرةلغتنامه دهخداحزمرة. [ ح َ م َ رَ ] (ع اِمص ) هوشیاری در کار. (منتهی الارب ). || پری . (منتهی الارب ). || شکافته شدن شکوفه ٔ گندنا. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
متحزملغتنامه دهخدامتحزم . [ م ُ ت َ ح َزْ زِ ](ع ص ) نعت است از تحزم . (منتهی الارب ). کمربسته و تنگ بربسته . (از اقرب الموارد). و رجوع به تحزم شود.
محزملغتنامه دهخدامحزم . [ م َ زِ ] (ع اِ) جای تنگ بستن از ستور. ج ، محازم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جای تنگ از ستور. (مهذب الاسماء).
محزملغتنامه دهخدامحزم . [ م ِ زَ ] (ع اِ) محزمة. آنچه به وی بندند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آن رشته که بر خرقه بندند. (مهذب الاسماء). بند.
محزملغتنامه دهخدامحزم . [ م ُ زِ ] (ع ص ) تنگ سازنده برای اسب . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که تنگ اسب می بندد. (ناظم الاطباء).
احزملغتنامه دهخدااحزم . [ اَ زَ ] (اِخ ) ابن ذهل . از اولاد سامةبن لوی است و از نسل اوست عبادبن منصور قاضی بصره و عبداﷲ ذوالرمحین یکی از اشراف .