دهانهپوشبندhatch bar 1, hatch clamping beamواژههای مصوب فرهنگستانبستی متشکل از الوارهای چوبی یا تسمههای فلزی که بر روی دهانهپوش نصب و گاه پیچ میشود تا از باز شدن و جابهجایی دهانهپوش براثر باد و دیگر عوامل طبیعی جلوگیری شود
زهوار دهانهپوشhatch batten, battening bar, hatch bar 2, battening ironواژههای مصوب فرهنگستانتسمهای فلزی که از آن برای محکم کردن دهانهپوش استفاده میکنند
قانون هسHess's lawواژههای مصوب فرهنگستانقانونی که نشان میدهد گرمای پخششده یا جذبشده در واکنش شیمیایی یکمرحلهای یا چندمرحلهای یکسان است متـ . قانون ثابت بودن جمع گرماها law of constant heat summation
گاز همراهassociated gas, gas-cap gasواژههای مصوب فرهنگستانهیدروکربنهای گازیشکلی که بهصورت فاز گازی در شرایط دما و فشار مخازن نفتی وجود دارند
گاز حقیقیreal gas, imperfect gasواژههای مصوب فرهنگستانگازی که به علت برهمکنش بین مولکولی، خواص آن با خواص گاز آرمانی متفاوت است
توخزدیکشنری عربی به فارسیصدا (کردن) , طنين (انداختن) , حس خارش , سوزش کردن , حس خارش ياسوزش داشتن , صدا
حسلغتنامه دهخداحس . [ ح ِ س س ] (ع اِ) دریافت . دریافتن . تأثر. آگاه شدن . اندریاب . (دهار). درک . ادراک . بیافتن . و برخی آن را معرب هوش دانسته اند. یافتن . دریافتن به یکی از حواس ّ خمسه ٔ ظاهرة. دانستن . دانش . آگاهی یافتن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و معنی آگاهی یافتن است و به تازی ادراک گ
حسلغتنامه دهخداحس . [ ح َ ] (اِخ ) جائی نزدیک الحساء. ابن مسکویه گوید: و وردالخبر بخروج ابی طاهر بنفسه یوم الاربعاء لثلاث عشرة لیلة بقیت من شهر رمضان فنزل فی الموضع المعروف بالحس و بینه و بین الحساء مسیرة یومین ... (تجارب الامم چ گراوری ج 2 ص <span class="h
حسلغتنامه دهخداحس . [ ح َ س س ] (ع صوت ) آخ ! اُخ ! اوخ ! اوف !کلمه ای است که در گاه ناگهان خلیدن خار به تن و سوختن به اخگر و جز آن بر زبان رانند، اظهار تالم را.
حسلغتنامه دهخداحس . [ ح َ س س ] (ع مص ) حیله ای که حذاقت و جودت نظر و قدرت بر تصرف باشد. (منتهی الارب ). حیله کردن . || ائت به من حسک و بسک ؛ ای من حیث شئت . (منتهی الارب ). یقال جاء من حسه و بسه ؛ ای من حیث شاء. (مهذب الاسماء). || حس بخبر؛ یقین دانستن آن را و بی گمان شدن . || بخشودن بر. بخ
دحسلغتنامه دهخدادحس . [ دَ ] (ع اِ) دردی که ناخن ازو بیفتد. (مهذب الاسماء). || کشتزاری که پر از دانه باشد. (منتهی الارب ).
دحسلغتنامه دهخدادحس . [ دَ ] (ع مص ) بدی افکندن در میان قوم . (منتهی الارب ). تباه کردن میان قومی . (تاج المصادر بیهقی ). تباهی افکندن میان قومی . (زوزنی ). || پر کردن چیزی را. || پرشدن خوشه از دانه ها. || لغزیدن . || پوشیدن سخن را. || پنهان کردن بدی را بطوری که معلوم نشود. (منتهی الارب ). پ
دماحسلغتنامه دهخدادماحس . [ دُ ح ِ ] (ع اِ) اسد که شیر باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ضیغم . ضرغام . غضنفر. لیث . هزبر. قسوره .