حضرلغتنامه دهخداحضر. [ ح ُ ] (ع اِ) تک اسب . دویدن اسب . (آنندراج ). شتاب اسب در تک . (از مهذب الاسماء). ج ، احضار: جمز؛ نوعی از رفتار بشتاب که کم از حضر و فوق از عنق باشد. (منتهی الارب ).
حضرلغتنامه دهخداحضر. [ ح َ ](اِخ ) نام شهری باستانی برابر تکریت میان موصل و فرات . ابنیه ٔ آن از سنگ تراشیده و گویند بدانجا شصت برج بزرگ بوده است و میان هر برج با برجی دیگر نه برج کوچک و در مقابل هر برج قصری و حمامی و به رود ثرثارآبیاری می شده است و آن نهری عظیم است و بر ساحل آن قریه و باغها
سردرِ بارگُنجcontainer door header, header bar, container headerواژههای مصوب فرهنگستانقاب بالایی چارچوب درِ بارگُنج
چندراهۀ لولهای دودexhaust headerواژههای مصوب فرهنگستانچندراهۀ دودی که لولههای خروجی از دریچههای دود سیلندرها یکبهیک به آن وصل میشوند و لولۀ اگزوز به آن متصل است
سرایند بستکpacket headerواژههای مصوب فرهنگستاندر شبکههای دادهای، مانند اینترنت، بخش آغازین یک بستک که جریانهای دادهای دارای مبدأها و مقصدهای مختلف را تشخیص میدهد و مسیردهی را ممکن میکند
حضراءلغتنامه دهخداحضراء. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) ناقه ای که بیشی گیرد و بی باکی کند در خوردن و نوشیدن . (از منتهی الارب ).
حضراتلغتنامه دهخداحضرات . [ ح َ ض َ] (ع اِ) حضرت . آقایان . مخدومان . بزرگان . (آنندراج ). || حضرات خمس الهیة؛ پنج محضر و مقام است به اصطلاح عرفا که جرجانی آن ها را چنین تعریف نموده است : 1 - حضرت غیب مطلق و عالم آن عالم اعیان ثابته میباشد. <span class="hl" di
حضربةلغتنامه دهخداحضربة. [ ح َ رَ ب َ ] (ع مص ) بستن ، چنانکه رسن را یا سخت تافتن آن . و نیز بستن نیزه و محکم تافتن . (منتهی الارب ).
حضرتلغتنامه دهخداحضرت . [ ح َ رَ ] (اِخ ) از القاب خدا : ... خبر داد از زهری از انس از رسول صلی اﷲ علیه و سلم از جبرئیل از حضرت که گفتی من با بنده آن کنم که بمن گمان برد... (کیمیای سعادت ).
حضارتلغتنامه دهخداحضارت . [ ح ِ / ح َ رَ ] (ع اِ) شهر. حضر. || (اِمص ) اقامت در شهر. (آنندراج ). مقیم بودن . به حضر اقامت کردن . مقابل بداوت . شهرنشینی . رجوع به حضارة شود.
حضراءلغتنامه دهخداحضراء. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) ناقه ای که بیشی گیرد و بی باکی کند در خوردن و نوشیدن . (از منتهی الارب ).
حضراتلغتنامه دهخداحضرات . [ ح َ ض َ] (ع اِ) حضرت . آقایان . مخدومان . بزرگان . (آنندراج ). || حضرات خمس الهیة؛ پنج محضر و مقام است به اصطلاح عرفا که جرجانی آن ها را چنین تعریف نموده است : 1 - حضرت غیب مطلق و عالم آن عالم اعیان ثابته میباشد. <span class="hl" di
حضربةلغتنامه دهخداحضربة. [ ح َ رَ ب َ ] (ع مص ) بستن ، چنانکه رسن را یا سخت تافتن آن . و نیز بستن نیزه و محکم تافتن . (منتهی الارب ).
حضرت عبدالعظیملغتنامه دهخداحضرت عبدالعظیم . [ ح َ رَ ت ِ ع َ دُل ْ ع َ ] (اِخ ) قصبه ای است در بلوک غار و پشاپویه تهران که مرکز بلوک است و مدفن حضرت عبدالعظیم و حمزةبن موسی بن الکاظم و طاهر در آن است . راه آهن حضرت عبدالعظیم به تهران 1365 گز میباشد کنار راه تهران قم می
حضرتلغتنامه دهخداحضرت . [ ح َ رَ ] (اِخ ) از القاب خدا : ... خبر داد از زهری از انس از رسول صلی اﷲ علیه و سلم از جبرئیل از حضرت که گفتی من با بنده آن کنم که بمن گمان برد... (کیمیای سعادت ).
خوش محضرلغتنامه دهخداخوش محضر. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ض َ ] (ص مرکب ) خوش مجلس . آنکه حضورش ملال آور نیست . خوش نشست و برخاست . مقابل بدمحضر. || خوب ظاهر. مقابل خوش مخبر.
ماحضرلغتنامه دهخداماحضر. [ ح َ ض َ ] (ع اِ مرکب ) آنچه که حاضر شده . در فارسیان اسم طعام قلیل بی تکلف که موجود و حاضر باشد لهذا به لحاظ اسمیت یای تنکیر در آخر آورده ماحضری می گویند و الا یای تنکیر در آخر فعل ماضی چه معنی دارد بخلاف لفظ مادام که از جهت ماء مصدریه اسمی شده برای تعیین وقت چیزی بر
محضرلغتنامه دهخدامحضر. [ م َ ض َ ] (ع اِ) حضور. (غیاث ) (ناظم الاطباء).حاضر شدن . (آنندراج ). || وقت حاضر آمدن . (غیاث ). هنگام حاضر شدن . (ناظم الاطباء). || جای بازگشتن به آب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جای حاضر آمدن . (غیاث ). جای حاضر شدن . (ناظم الاطباء). محل حضور. پیشگاه . آستان
محضرلغتنامه دهخدامحضر. [ م ُ ض ِ ] (ع ص ) احضارکننده . که احضار کند. || گرزبردار. عصابردار. || سرهنگ و آردل . || آنکه به نزد قاضی کسی را میطلبد. (ناظم الاطباء).