حق الیقینلغتنامه دهخداحق الیقین . [ ح َق ْ قُل ْ ی َ ] (ع اِ مرکب ) یکی از مراتب ثلاثه ٔ یقین ، یعنی علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین . خالص و واضح یقین . حضور. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حق الیقین عبارت از فناء عبد است در حق علماً و شهوداً و حالاً نه علماً فقط پس هرگاه کسی مرگ را معترف
حق الیقینفرهنگ فارسی عمید۱. یقین داشتن به ماهیت چیزی که به جمیع حواس دریافته شده و هیچ شک و تردید در آن نباشد.۲. (تصوف) سومین مرحله از مراحل سهگانۀ سلوک، پس از علمالیقین و عینالیقین، برابر با شهود حق در مقام عین جمع.
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
وارون QQ inverse, Q-1واژههای مصوب فرهنگستانوارون مقدار Q که آهنگ فرواُفت انرژی را برای موجهای حجمی یا سطحی در هر دوره مشخص میکند متـ . وارون ضریب کیفیت
شاخص KK indexواژههای مصوب فرهنگستانشاخصی سهساعته که معیار گسترۀ فعالیت سریع و نامنظم مغناطیسی توفان در زمان وقوع است
عین الیقینلغتنامه دهخداعین الیقین . [ ع َ نُل ْ ی َ ] (ع اِ مرکب ) یکی از مراتب ثلاثه ٔ یقین (علم الیقین ، عین الیقین ، حق الیقین ) است . (یادداشت مرحوم دهخدا). کیفیت وماهیت چیزی را به یقین دریافتن ، بعدِ دیدن آن به چشم . یقین را سه مرتبه است : یکی علم الیقین ، که دانستن امری یا چیزی باشد به کمال ت
علم الیقینفرهنگ فارسی عمید۱. دانستن چیزی به کمال یقین که هیچ شک و شبهه در آن نباشد.۲. (تصوف) مرحلهای از سلوک، پیش از عینالیقین و حقالیقین که سالک در آن به حقایق پی میبرد.
خاص الخاصلغتنامه دهخداخاص الخاص . [ خاص ْ صُل خاص ص ] (ع اِ مرکب ) گروهی که در سیر و سلوک ببالاترین مقام رسیده اند : پس علم الیقین بمجاهدت و عین الیقین بمؤانست و حق الیقین بمشاهدت بود و این یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص . واﷲاعلم بالصواب . (کشف المحجوب هجویری چ
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح َق ق ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . (تعریفات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ).
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح َق ق ] (ع ص ، اِ) ثابت . (منتهی الارب ). ثابت که انکار آن روا نباشد. (تعریفات ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). || موجود ثابت . (منتهی الارب ). || نزد صوفیه حق وجود مطلق است ، یعنی غیر مقید بهیچ قید. پس حق نزد صوفیه عبارت باشد از ذات خدا. || راست . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح َق ق ] (ع مص ) راست کردن سخن . || درست کردن وعده . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || درست کردن و درست دانستن . یقین نمودن . (منتهی الارب ). || ثابت شدن . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || غلبه کردن بحق . (منتهی الارب ). || کسی را بر حق داشتن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی )
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح ِق ق ] (ع اِمص ) حقه . پانهادگی شتربچه در سال چهارم . در سال چهارم درآمدن اشتر بچه . || (اِ) اشتر بچه ٔ سه ساله در سال چهارم درآمده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (صبح الاعشی ج 2 ص 34). شتر نر سه سا
حقلغتنامه دهخداحق . [ ح ُق ق ] (ع اِ) خانه ٔ عنکبوت . ج ، حقوق . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || سر سرین که در آن استخوان ران است . (اقرب الموارد). حق الفخذ. گوران . حق الورک . (منتهی الارب ). || سر بازو که در آن کرانه ٔ کتف است . یا مغاکچه ٔسر کتف . حق الکتف . گو دوش . (اق
دحقلغتنامه دهخدادحق . [ دَ ] (ع مص ) راندن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب ). دور کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || انداختن زهدان آب منی را و قبول نکردن . و یقال ایضاً: قبح اﷲ اماً دحقت به ولدته . || کوتاه شدن دست کسی از چیزی . (منتهی الارب ). || التفات نکردن مردم به کسی . || برآمدن زهدان
دمحقلغتنامه دهخدادمحق . [ دَ ح َ ] (ع ص ، اِ) شیر شب مانده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
دمحقلغتنامه دهخدادمحق . [ دُ ح ُ ] (ع اِ) دارودان بینی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انفیه دان . (ناظم الاطباء).
دواحقلغتنامه دهخدادواحق . [ دَ ح ِ ] (ع اِ) ج ِ داحق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ داحق ، خرمای دفزک زرد. (آنندراج ). رجوع به داحق شود.
حجةالحقلغتنامه دهخداحجةالحق . [ ح ُج ْ ج َ تُل ْ ح َق ق ] (اِ مرکب ) لقب عام است . این لقب و لقب رئیس العلماء در زمان دیالمه به کسی داده میشد که از لحاظ علمی در زمره ٔ حکمای وقت محسوب شود. (کتاب حجةالحق ابوعلی سینا تألیف صادق گوهرین ص 398) :</s