حل کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. به جوابرسیدن، پاسخ پیدا کردن، راهحل یافتن ۲. گشودن ۳. به صورت محلول درآوردن ۴. فیصله دادن (ماجرا، دعوا) ۵. رفع کردن، برطرف کردن
روغن حلپذیرsoluble oilواژههای مصوب فرهنگستاننامیزهای پایدار از آب و روغن با غلظت بالا که در عملیات فلزکاری برای روانسازی و خنکسازی و ممانعت از خوردگی به کار میرود متـ . روغن نامیزهای emulsifying oil
استخوانبُری بیکر و هیلBaker and Hill osteotomyواژههای مصوب فرهنگستانبرش پاشنه و وارد کردن گوِهای از استخوان در آن برای اصلاح تغییر شکل استخوان مچ پا
پلگیheel and toe wear 1, heel-toe wear 1واژههای مصوب فرهنگستانرفتگی یکطرفۀ آجقطعهها در تایرهای شعاعی؛ معمولاً رفتگی لبۀ آجقطعههایی که زودتر بر جاده قرار میگیرند، بیشتر است
ژلgelواژههای مصوب فرهنگستانپراکنهای بهصورت محلول تعلیقی یا بسپاری که رفتاری مانند جامد کشسان یا نیمهجامد دارد
ژل اثربرداریgel liftواژههای مصوب فرهنگستانلایة نازکی از ژلاتین که برای برداشتن اثر انگشت از یک سطح و انتقال آن به قطعهای پلاستیکی و انعطافپذیر به کار میرود
حلاجی کردنلغتنامه دهخداحلاجی کردن . [ ح َل ْ لا ک َ دَ ] (مص مرکب ) پنبه را از پنبه دانه جدا کردن و پاک کردن . فلخیدن . واخیدن . || کنایه از حرفهای درشت گفتن ، خواه بکنایه خواه صریح . (آنندراج ) (غیاث ). || موشکافی و دقت کردن . (آنندراج ).- حلاجی کردن امری ؛ روشن و هوید
solvableدیکشنری انگلیسی به فارسیقابل حل است، قابل حل، حل شدنی، محلول، قادر به تادیه وام، واریز شدنی، قابل پرداخت، حل پذیر
حللغتنامه دهخداحل . [ ح َ ] (ع صوت ) کلمه ای است که بدان شتران را زجر کنند تا تیزروند. حل حل به تنوین نیز چنین است . (منتهی الارب ).
حللغتنامه دهخداحل . [ ح َل ل ] (ع اِ) روغن کنجد. (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ).به لغت حجاز سمسم غیرمقشر و به اصطلاح اکسیریان زیبق را نامند. (تحفه ). || (مص ) دویدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (غیاث ) (آنندراج ). || گشادن گره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث ). گشودن گره . گش
حللغتنامه دهخداحل . [ ح ِل ل ] (ع ص ، اِ) آنچه بیرون حرم است . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث ) (آنندراج ).- اشهر حل ؛ مقابل ِ اشهر حرم . ماههای حلال . مقابل ِ ماههای حرام . || مرد بیرون آمده از احرام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (غیاث ) (آنندراج ).
حللغتنامه دهخداحل . [ ح ُل ل ] (ع اِ) اسبان که پی آنها سست و فروهشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و آن جمع احل است . (منتهی الارب ).
حلدیکشنری عربی به فارسیبرهم زدن , منحل کردن , متفرق کردن يا شدن , از گير در اوردن , رها کردن , باز کردن , شل کردن , لينت دادن , نرم کردن , سست کردن , از خشکي در اوردن , حل کردن , رفع کردن , گشادن , شيرين کردن , شيرين شدن , ملا يم کردن , ازاد کردن , گشودن
دحللغتنامه دهخدادحل . [ دَ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک سنگلاخ (حزن ) بنی یربوع . (از منتهی الارب ). و گفته اند آبیست یا جایگاهیست . (از معجم البلدان ).
دحللغتنامه دهخدادحل . [ دَ ] (ع مص ) کندن در طرف چاه یا در طرف خیمه . (از منتهی الارب ). جوانب چاه کندن . (تاج المصادر بیهقی ). || چاهی که سرش تنگ بود بن فراخ شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || دوری گرفتن از کسی یا گریختن و پوشیده گردیدن . || ترسیدن . || درآمدن در نقب . || گربز و پلید شدن . (تاج
دحللغتنامه دهخدادحل . [ دَ / دُ ] (ع اِ) مغاک تنگ دهان فراخ شکم که در آن بتوان رفت و بساست که می رویاند درخت کنار را. (منتهی الارب ). پایابی که سرش تنگ بود وبن فراخ . (مهذب الاسماء). ج ، اَدحال . (مهذب الاسماء). || کاواکی در زیر آب کند. || کاواکی در عرض پهلو
دحللغتنامه دهخدادحل . [ دَ ح ِ ] (ع ص ) گربز فریبکار. حیله گر. الخب و الخبیث . (از مهذب الاسماء). رجوع به دحن و رجوع به دَحْل و خب و خبیث شود.
دحللغتنامه دهخدادحل . [ دَ ح ِ ] (ع ص ) مرد فروهشته گوشت کلان شکم . (از منتهی الارب ). شکم بزرگ . || مرد بسیارمال . (منتهی الارب ). || مرد زیرک . (منتهی الارب ). رجوع به دحن شود. || بسیار فریبنده و تشویش کننده در بیع تا قادر باشد بر حاجت خود. || فربه کوتاه بالا برآمده شکم . (منتهی الارب ).<b