حلقلغتنامه دهخداحلق . [ ح ُل ْ ل َ ] (ع ص ) ج ِ حالق . پرها. مملوها. || پستانهای پرشیر. حَوالِق . (منتهی الارب ).
حلقلغتنامه دهخداحلق . [ ح ِ ] (ع اِ) انگشتری پادشاه . (منتهی الارب ). انگشتری ملک . (مهذب الاسماء). || انگشتری بی نگینه از سیم . || شتران و گوسفندان بسیار. (منتهی الارب ). مال بسیار. (مهذب الاسماء).
حلقلغتنامه دهخداحلق . [ ح َ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حلقه . (منتهی الارب ). رجوع به حلقه شود. || شتران که بشکل حلقه داغ بر آنها کرده باشند. (آنندراج ) (منتهی الارب ). || (مص ) سرخ و پوست رفته گردیدن قضیب است از گشنی کردن و کذلک حلق الحمار. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
هلک و هلکلغتنامه دهخداهلک و هلک . [ هَِ ل ِک ْ ک ُ هَِ ل ِک ک / ل ِ ] (ق مرکب ) در تداول کنایه از کندی و سستی در کار است ، یا کنایه از راه رفتن به سنگینی و کندی ، چنانکه گویند: هلک و هلک آمد.
حلیقلغتنامه دهخداحلیق . [ ح َ ] (ع ص ) سترده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ).- لحیة حلیق ؛ ریش سترده . و نگویندلحیة حلیقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
مسعللغتنامه دهخدامسعل . [ م َ ع َ ] (ع اِ) حلق . (منتهی الارب ). حلق ،و یا محل سعال و سرفه در حلق . (از اقرب الموارد).
حلقنهلغتنامه دهخداحلقنه . [ ح َ ق َ ن َ ] (ع مص ) رسیدن گرفتن غوره ٔ خرما یا رسیده گردیدن دو ثلث وی . (منتهی الارب ).
حلقت هشوریملغتنامه دهخداحلقت هشوریم . [ ] (اِخ ) (بمعنی مزرعه ٔ شمشیرها) و آن مکانی میباشد در نزدیکی جبعون و بواسطه ٔ جنگ هولناکی که در آن واقع شد بدین اسم نامیده شد. و بگمان دریک دروادی العسکر واقع بوده است . (از قاموس کتاب مقدس ).
حلقچیلغتنامه دهخداحلقچی . [ ح َ ق َ ] (اِ) نوعی از زولوبیا. زلیبایی که بیک حلقه باشد و آنرا بهفت رنگ میکنند. (شرفنامه ٔ منیری ). حلوایی است که آنرا زلیبیا گویند و بعربی زلابیه خوانند. (برهان ). حلوایی است که بعربی زلابیه گویند و حالا در بیشتر جاها زلبیا گویند : در ا
حجرالحلقلغتنامه دهخداحجرالحلق . [ ح َ ج َ رُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفة الجواهر گوید: انه اصیب لبختیشوع حجر فی درج مختوم فسئل «بسیل » غلامه عنه فاجاب بانی لااخبر به حتی یضمن لی امیرالمؤمنین ان ینفذنی الی مملکة الروم فلا حاجة لی الی العراق بعد صاحبی فحلف له المتوکل انه
متحلقلغتنامه دهخدامتحلق . [ م ُ ت َح َل ْ ل ِ ] (ع ص ) مردم حلقه حلقه نشسته . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ماه هاله دار. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به تحلق شود.
محلقلغتنامه دهخدامحلق . [ م ِ ل َ ] (ع اِ) استره . (منتهی الارب ).تیغ که بدان موی تراشند. موسی . ستره . (از یادداشت مرحوم دهخدا). استره . (مهذب الاسماء). || گلیم درشت کانه یحلق الشعر. ج ، محالق . (منتهی الارب ).
محلقلغتنامه دهخدامحلق . [ م ُ ح َل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) خرما که دو ثلث وی پخته باشد، محلقة یکی . || جایی از منی که در آنجا سر تراشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || جای سر تراشیدن . (ناظم الاطباء). || محل پرواز به بالا و دور زدن : چون خسرو از شکارگاه بازآمد، شاهین همت