حلقه به گوشفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که حلقه یا گوشواره در گوش دارد.۲. [مجاز] مطیع؛ فرمانبردار: ◻︎ بندۀ حلقهبهگوش ار ننوازی برود / لطف کن لطف که بیگانه شود «حلقهبهگوش» (سعدی: ۶۴).
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ ] (اِخ ) (بمعنی حصه و نصیب ) یکی از شهرهای لاویان که بواسطه اشیر منسوب بود و گویا همان یرقه حالیه باشد و آن دهی است که بمسافت هفت میل بشمال شرقی عکا واقع است . (از قاموس کتاب مقدس ).
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ح َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودحله ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیرو مرطوب . دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات ، اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (فره
غلامفرهنگ فارسی عمید۱. برده، خواه جوان باشد، خواه پیر؛ بنده؛ اجیر.۲. (اسم، صفت) [عامیانه] مطیع؛ ارادتمند.۳. [قدیمی] پسر؛ پسر خردسال.۴. [قدیمی] پسری که موی پشت لبش سبزشده باشد.⟨ غلام پست: [قدیمی] کسی که نامههای مردم را از شهری به شهر دیگر میبرد؛ مٲمور پُست؛ چاپار؛ پیک.⟨ غلام ح
کشورآرائیلغتنامه دهخداکشورآرائی . [ ک ِش ْ وَ ] (حامص مرکب ) عمل کشورآرا. آرایش کشور : شده شغلم بکشورآرائی حلقه در گوش من به مولائی .نظامی .
مارافساییلغتنامه دهخدامارافسایی . [ اَ ] (حامص مرکب ) عمل مارافسای . افسون کردن مار. مطیع کردن مار. مارگیری : به مارافسایی آن طره و دوش به چنبربازی آن حلقه و گوش .نظامی .
لاله ٔ گوشلغتنامه دهخدالاله ٔ گوش . [ ل َ / ل ِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پروازه ٔگوش . صدف گوش . درون حلقه ٔ بیرونی گوش . لالکا. لاله .
خاموش خاموشلغتنامه دهخداخاموش خاموش . (ق مرکب ) آهسته آهسته . یواش یواش . نرم نرمک : بدر بر حلقه زد خاموش خاموش برون آمد غلامی حلقه در گوش .نظامی .
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ ] (اِخ ) (بمعنی حصه و نصیب ) یکی از شهرهای لاویان که بواسطه اشیر منسوب بود و گویا همان یرقه حالیه باشد و آن دهی است که بمسافت هفت میل بشمال شرقی عکا واقع است . (از قاموس کتاب مقدس ).
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ح َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودحله ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیرو مرطوب . دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات ، اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (فره
حلقهفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیز گرد و دایرهشکل: حلقههای زنجیر.۲. نوعی انگشتر ساده که بهویژه به نشانۀ نامزدی یا متٲهل بودن بهدست میکنند.۳. واحد شمارش برخی چیزهای گرد: یک حلقه لاستیک، دو حلقه چاه، یک حلقه فیلم.٤. [مجاز] گروهی که دور هم جمع میشوند؛ انجمن؛ محفل.٥. وسیلهای لولادار و چکشمانند بر
پیازحلقهلغتنامه دهخداپیازحلقه . [ ح َ ق َ / ق ِ ] (اِ مرکب ) طباخان ولایت (ایران ) پیاز را حلقه حلقه کرده می پزند. وحید در صفت طباخ : دارم چشمی به روی جانان چون چشم پیازحلقه حیران .(آنندراج ).
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ ] (اِخ ) (بمعنی حصه و نصیب ) یکی از شهرهای لاویان که بواسطه اشیر منسوب بود و گویا همان یرقه حالیه باشد و آن دهی است که بمسافت هفت میل بشمال شرقی عکا واقع است . (از قاموس کتاب مقدس ).
حلقهلغتنامه دهخداحلقه . [ح َ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودحله ٔ بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیرو مرطوب . دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودحله مشروب میشود. محصولاتش غلات ، اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است . (فره
سرحلقهلغتنامه دهخداسرحلقه . [ س َ ح َ ق َ / ق ِ ] (اِ مرکب ) سردار جماعت . (آنندراج ). پیشوا. رئیس : در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک جهدی کن و سرحلقه ٔ رندان جهان باش . حافظ.گر حلقه ٔ دام است وگر حلق
حلقهفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیز گرد و دایرهشکل: حلقههای زنجیر.۲. نوعی انگشتر ساده که بهویژه به نشانۀ نامزدی یا متٲهل بودن بهدست میکنند.۳. واحد شمارش برخی چیزهای گرد: یک حلقه لاستیک، دو حلقه چاه، یک حلقه فیلم.٤. [مجاز] گروهی که دور هم جمع میشوند؛ انجمن؛ محفل.٥. وسیلهای لولادار و چکشمانند بر