حللدیکشنری عربی به فارسیتجزيه کردن , تحليل کردن , موشکافي کردن , جداکردن , جزءيات را مطالعه کردن , پاره پاره کردن , تشريح کردن , با تجزيه ازمايش کردن , فرگشايي کردن
حللفرهنگ فارسی معین(حُ لَ) [ ع . ] (اِ.) جِ حله . 1 - زیورها، پیرایه ها. 2 - لباس های نو، جامه ها. 3 - برده های یمانی .
حلیللغتنامه دهخداحلیل . [ ] (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ).
حلیللغتنامه دهخداحلیل . [ ح َ ] (ع اِ) شوی . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). زوج . شوهر. || زن . (ترجمان عادل بن علی ) (منتهی الارب ). زوجه . حلیلة. || (ص ) هم منزل . مرد هم منزل . همسایه . || حلال . نقیض ِ حرام . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
هلللغتنامه دهخداهلل . [ هََ ل َ ] (ع اِ) ج ِ هلة. || ترس . (منتهی الارب ). || باران نخست . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || آواز بارش باران . (منتهی الارب ). || مغز پیل ، و آن زهر است که در یک ساعت کشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تنیده ٔ تننده . (منتهی الارب ). تنیده ٔعنکبوت .
هلللغتنامه دهخداهلل . [ هَُ ل ُ ] (اِ) حضض است که دوایی باشد به جهت جمیع ورم ها و بستن خون ، وآن مکی و هندی هر دو باشد. بهترین آن مکی است و آن را از عصاره ٔ مغیلان میسازند، و نوعی هم هست شیرازی که آن را از عصاره ٔ برگ سگ انگور میسازند و شیرازیان آن را هلل مشکک خوانند و هندی را از عصاره ٔ فیل
هلیللغتنامه دهخداهلیل . [ هَِ ] (اِخ ) دهی است از بخش اردکان شهرستان یزد که 69 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و کاردستی زنان کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
البسه اﷲ من حلل النورلغتنامه دهخداالبسه اﷲ من حلل النور. [ اَ ب َ س َ هُل ْ لا هَُ م ِ ح ُ ل َ لِن ْ نو ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعائی ) خدا او را از حله های نور بپوشاناد. خدا او را رحمت کناد. گور او روشن شود. این جمله را در حق مردگان که مقامی ارجمند داشته اند گویند، بجای خداش بیامرزاد، یا خدا رحمتش کناد.
سبحلللغتنامه دهخداسبحلل . [ س َ ب َل َ ] (ع اِ) دختر. (منتهی الارب ). سِبَحْل . (اقرب الموارد). || خیک ضخیم . (منتهی الارب ). سبحل .[ س ِ ب َ ] . (اقرب الموارد). و رجوع به سبحل شود.
مایتحلللغتنامه دهخدامایتحلل . [ ی َ ت َ ح َل ْ ل َ ] (ع اِ مرکب ) هرچیز که گداخته می شود و تحلیل می رود و هضم می شود. (ناظم الاطباء).چیزی که تحلیل می شود در بدن . (فرهنگ فارسی معین ).- بدل مایتحلل . رجوع به همین ترکیب ذیل «بدل » شود.|| هرچیز قابل هضم و تحلیل و گد
متحلللغتنامه دهخدامتحلل . [ م ُ ت َ ح َل ْ ل ِ ] (ع ص ) گداخته شده و حل شده و آب شده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). تحلیل شونده . (فرهنگ فارسی معین ) : اما ذوق قوتی است ترتیب کرده در آن عصب که گسترده است بر روی زبان که طعام های متحلل را دریابد از آن اجرام که مماس
محلللغتنامه دهخدامحلل . [ م ُ ح َل ْ ل َ ] (ع ص ) مباح و مشروع . (ناظم الاطباء). || آسان مبالغه ناکرده . (منتهی الارب ). چیز کم . (ناظم الاطباء). چیز آسان . (از اقرب الموارد). || هر آب که شتران در آن فرود آمده تیره و کدر ساخته باشند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || جائی که در آن بسیار آم