حکلغتنامه دهخداحک . [ ح َک ک ] (ع مص ) خاریدن . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). بخارش آمدن . بخاریدن . (دهار) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || خارانیدن . خاراندن . || سائیدن . سودن . بسودن . (منتهی الارب ). || خلانیدن . || خلیدن چیزی در دل . (تاج المصادر بیهقی ). خلیدن در دل : حک فی صدری ؛
حکدیکشنری عربی به فارسیساييدن , خراشيدن زدودن , پاک کردن , حک کردن , سر غيرت اوردن , بر انگيختن , تحريک کردن , بافتن , کشبافي کردن , بهم پيوستن , گره زدن , بستن
بازتاب عُقزنیgag reflexواژههای مصوب فرهنگستانواکنش غیرارادی نوزاد هنگامی که یک شیء سفت به بخش پسین دهان او برخورد میکند
وارون QQ inverse, Q-1واژههای مصوب فرهنگستانوارون مقدار Q که آهنگ فرواُفت انرژی را برای موجهای حجمی یا سطحی در هر دوره مشخص میکند متـ . وارون ضریب کیفیت
شاخص KK indexواژههای مصوب فرهنگستانشاخصی سهساعته که معیار گسترۀ فعالیت سریع و نامنظم مغناطیسی توفان در زمان وقوع است
حکمران، حکمرانفرهنگ مترادف و متضاداستاندار، امیر، حاکم، فرماندار، فرمانروا، والی، حکمروا، حکومتگر، حکمرانی
حکیصلغتنامه دهخداحکیص . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) مرد متهم و آنکه از وی بدگمان باشند. (منتهی الارب ) (از آنندراج ).
حککاتلغتنامه دهخداحککات . [ ح ُ ک َ ] (اِخ ) نام موضعی است و بدانجا سنگریزه های سپید و رقیق باشد. (معجم البلدان ).
حکیصلغتنامه دهخداحکیص . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) مرد متهم و آنکه از وی بدگمان باشند. (منتهی الارب ) (از آنندراج ).
حککاتلغتنامه دهخداحککات . [ ح ُ ک َ ] (اِخ ) نام موضعی است و بدانجا سنگریزه های سپید و رقیق باشد. (معجم البلدان ).
دره محکلغتنامه دهخدادره محک . [ دَرْ رَ م َ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نفت سفید بخش هفتگل شهرستان اهواز. واقع در 25هزارگزی شال باختری هفتگل و یکهزارگزی باختر راه شوسه ٔ هفتگل به نفت سفید، با 250 تن سکنه . آب آن از لوله ٔ شرک
حجرالمحکلغتنامه دهخداحجرالمحک . [ ح َ ج َ رُل ْ م ِ ح َک ک ] (ع اِ مرکب ) حجر عراقی . سنگی است ثقیل الوزن ، سیاه و گویند مایل بسفیدی نیز، و چون بخار دهان متواتر به او برسد طعم زعفران از آن ظاهر میگردد، و چون به او اعضا را بمالند چرک را زایل کند، و بعضی از آن سنگ پا کنند، در دوم سرد و خشک و جهت در
زحکلغتنامه دهخدازحک . [ زَ ] (اِخ ) نام جاییست که در مصراع زیر از رویشده آمده : و یبلغ بها زحکاً و یهبطن ضرغداً.(از معجم البلدان ).
زحکلغتنامه دهخدازحک . [ زَ ] (ع مص ) مانده شدن . اعیاء: زاحک ، خسته . زاحکة، مؤنث آن . مصدر دیگر آن زحوک است . (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || مانده شدن شتر. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). جوهری گوید زحک بمعنی ماندگی شتر است و بدین معنی در شعر کثیر آمده <span class="hl"
زحکلغتنامه دهخدازحک . [ زَ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 20کیلومتری جنوب باختری فریمان . از نظر موقع، منطقه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 175 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند.