حکاکلغتنامه دهخداحکاک . [ ح َک ْ کا ] (ع ص ) سوده گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حک کننده . بسیار تراشنده . || نگین سای . (ربنجنی ) (تفلیسی ) (منتهی الارب ). نگینه سای . مهره سای . (ملخص اللغات ). مهرکن . نقاش الخواتیم . (ابن البیطار) . ج ، حکاکون (مهذب الاسماء)، حکاکین .- ام
حکاکلغتنامه دهخداحکاک . [ ح ِ ] (ع مص ) حکاک دابة؛ سوده و خراشیده گردیدن ستور. || (اِ) حکاک شر؛ بسیار پیش آینده به بدی . (منتهی الارب ).
حکاکلغتنامه دهخداحکاک . [ ح ُ ] (ع اِ) بوره . بورق . || (مص ) حکه . خارش . حاجت خاریدن . (منتهی الارب ).
کیک فنجانیcup cake, fairy cake, patty cakeواژههای مصوب فرهنگستانکیک اسفنجی کوچک و گردی که در قوطیهای مسی جداگانه یا قالبهای کاغذی پخته میشود
کیک اسفنجیsponge cakeواژههای مصوب فرهنگستانکیک متخلخل و سبک تهیهشده از آرد خودورا و شکر و تخممرغ زده و طعمدهندهها
کیک لیوانیmug cakeواژههای مصوب فرهنگستانکیکی که در درون لیوانی بزرگ و با استفاده از تندپز در مدتی کوتاه پخته میشود
حکاکةلغتنامه دهخداحکاکة. [ ح ُ ک َ ] (ع اِ) سوده . (منتهی الارب ). سونش . آنچه از سائیدن دوچیز بیکدیگر جدا شود. ریزه ٔ هر چیز. آنچه بیفتد از سودن چیزی . || سرمه ٔ رمد. (منتهی الارب ).
حکاکیلغتنامه دهخداحکاکی . [ ح َک ْ کا ] (حامص ) شغل حکاک . سوده گری . مهره سائی . نگین سائی . مهرکنی . || (اِ) دکان حکاک .
حکاکیgravure, etchingواژههای مصوب فرهنگستانکندن نقش یا نوشتار بر روی سطح فلزی با قلم فولادی یا با تیزابکاری و نیز نمونههایی که از روی این صفحه چاپ میشود
نگین سایلغتنامه دهخدانگین سای . [ ن ِ ] (نف مرکب ) حکاک . (منتهی الارب ) (تفلیسی ) (السامی ). حکاک مهر و جواهرتراش . (ناظم الاطباء).
حکاکةلغتنامه دهخداحکاکة. [ ح ُ ک َ ] (ع اِ) سوده . (منتهی الارب ). سونش . آنچه از سائیدن دوچیز بیکدیگر جدا شود. ریزه ٔ هر چیز. آنچه بیفتد از سودن چیزی . || سرمه ٔ رمد. (منتهی الارب ).
حکاکیلغتنامه دهخداحکاکی . [ ح َک ْ کا ] (حامص ) شغل حکاک . سوده گری . مهره سائی . نگین سائی . مهرکنی . || (اِ) دکان حکاک .
حکاک مرغزیلغتنامه دهخداحکاک مرغزی . [ ح َک ْ کا ک ِ م َ ] (اِخ ) از قدمای شعر است . و طبع او بهزل و هجا نیز مائل بوده است . چنانکه سوزنی در وصف خویش گوید:من آن کسم که چو کردم بهجو کردن رای هزار منجیک از پیش من کم آرد پای خجسته ، خواجه نجیبی ، خطیری و طیّان قریع و عمعق و حکاک و فرد ی
حجرالحکاکلغتنامه دهخداحجرالحکاک . [ ح َ ج َ رُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) حجرالرجل . سنگ پا. رجوع بحجرالقیشور شود.
سراج حکاکلغتنامه دهخداسراج حکاک . [ س ِ ج ِ ح َک ْ کا ] (اِخ ) اسم او سراج الدین و به سراجای حکا» مشهور است و در صنعت حکاکی خاتم مهارت خاص داشت . از شغل مزبور صاحب وقوف و به حسن اخلاق معروف بوده . از اوست :از ضعف بهر جا که نشستیم وطن شداز گریه بهر سو که گذشتیم چمن شد. <p class="author"
احکاکلغتنامه دهخدااحکاک . [ اَ ] (ع اِ) مردان : ما انت من احکاکه ؛ نیستی از مردان آن . (منتهی الارب ). || فرومایگان . || خلایق .
احکاکلغتنامه دهخدااحکاک . [ اِ ] (ع مص ) خلیدن : احک ّ فی صدری . || بر خارش داشتن . خاریدن خاستن : احکنی رأسی ؛ خاریدن خواست سر من . (منتهی الارب ).
استحکاکلغتنامه دهخدااستحکاک . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استحکاک سر کسی را؛ سر او خاریدن خواستن . به خارش آمدن سر او. (از منتهی الارب ).