حیفلغتنامه دهخداحیف . [ ح َ ] (ع اِ) دریغ. (آنندراج ). افسوس . (آنندراج ). در تداول فارسی کلمه ای است برای نشان دان تحسر و تأسف . دریغا : حاصل عمر تلف کرده و ایام بلهوگذرانیده بجز حیف و پشیمانی نیست . سعدی .عالم بیخبری طرفه بهشتی
حیفلغتنامه دهخداحیف . [ ح َ ] (ع مص ) جور و ستم کردن بر کسی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بیداد کردن . (ترجمان عادل ). جور و ستم کردن بر کسی خواه حاکم باشدیا غیر حاکم . (ناظم الاطباء). فارسیان بدین معنی با لفظ نمودن و رفتن بصله ٔ بر استعمال نمایند، چنانکه گویند بر کسی حیف و میل نرود. (آنن
حیفلغتنامه دهخداحیف . [ ح ُی ْ ی َ ] (ع ص ) ج ِ حائف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حائف شود.
حیففرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] در هنگام تٲسف و افسوس بر از دست دادن چیزی گفته میشود.۲. (اسم) [عامیانه] موجب پشیمانی.٣. (اسم مصدر) [قدیمی] ستم کردن؛ ظلم کردن؛ ظلم؛ جور؛ ستم.
اعتبار و درستیسنجیverification & validation, V&Vواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو مرحله اعتبارسنجی و درستیسنجی نرمافزار
لایۀ اِفF layerواژههای مصوب فرهنگستانلایهای یونیده در ناحیۀ اِفِ یونسپهر که شامل لایههای اِف 1 و اِف 2 است
حیفالغتنامه دهخداحیفا. (اِخ ) بندری به فلسطین دارای 100هزار سکنه و محصولات عمده ٔ آن زیتون و مرکبات است .
حیفاءلغتنامه دهخداحیفاء. [ ح َ ] (ع ص ) مؤنث احیف . || ارض حیفاء؛ زمین بی باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
حیفساءلغتنامه دهخداحیفساء. [ ح ِ ی َ ] (ع ص ) کوتاه لئیم خلقت . (منتهی الارب ). حیفس . رجوع به حیفس شود.
حیفةلغتنامه دهخداحیفة. [ ف َ ] (ع اِ) ناحیه و گوشه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || چوبی بر مثال نصف نی است که در پشت آن نی دیگر باشد و بدان تیرها و کمان ها تراشند. || خرقه ای که بدان دامن پیراهن پیوند کنند از پس . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
حیفسلغتنامه دهخداحیفس . [ ح ِ ی َ ] (ع ص ) کوتاه فربه . (مهذب الاسماء).کوتاه و درشت سطبر و بی خیر و در آن پنج لغت دیگر آمده . حیفسی . حفیساء. حفاسی . حیفساء. حفیسی . || مرد بسیارخوار کلان شکم که بی سبب خشم گیرد و باز خوشنود شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
حیف و میللغتنامه دهخداحیف و میل . [ ح َ ف ُ م َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )ظلم و بیداد و انحراف از حق . || تفریط.- حیف و میل شدن ؛ تفریط شدن .- حیف و میل کردن ؛ بالا کشیدن . خوردن . تفریطکردن .
حیفالغتنامه دهخداحیفا. (اِخ ) بندری به فلسطین دارای 100هزار سکنه و محصولات عمده ٔ آن زیتون و مرکبات است .
حیفاءلغتنامه دهخداحیفاء. [ ح َ ] (ع ص ) مؤنث احیف . || ارض حیفاء؛ زمین بی باران . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
حیفساءلغتنامه دهخداحیفساء. [ ح ِ ی َ ] (ع ص ) کوتاه لئیم خلقت . (منتهی الارب ). حیفس . رجوع به حیفس شود.
حیفةلغتنامه دهخداحیفة. [ ف َ ] (ع اِ) ناحیه و گوشه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || چوبی بر مثال نصف نی است که در پشت آن نی دیگر باشد و بدان تیرها و کمان ها تراشند. || خرقه ای که بدان دامن پیراهن پیوند کنند از پس . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (اِخ ) چاهی است . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ قاموس ). آبیست واقع در بین ضریه و باختر. و آن را بئر زحیف گویند. راجز گوید : نحن صبحنا قبل من یصبح یوم زحیف والاعادی جنح کتائباً فیها جنودتلمح .اصمعی گوید، زحیف آبی است . (از م
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (اِخ ) کوهیست . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ قاموس ). اصمعی گوید، زحیف کوهیست . (از معجم البلدان ).
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (ع اِ مصغر) مصغر زحف (لشکر گران ). رجوع به معجم البلدان و زحف در این لغت نامه شود.
سحیفلغتنامه دهخداسحیف . [ س َ ] (ع اِ) آواز آسیا. (منتهی الارب ). آواز آسیا گاهی که بگردد. (اقرب الموارد).
متحیفلغتنامه دهخدامتحیف . [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آن که کم کند چیزی از کرانه . (آنندراج ). کسی که می تراشد و کم می کند چیزی را از کرانه ٔ وی . (ناظم الاطباء). و رجوع به تحیف شود.