حیلتلغتنامه دهخداحیلت . [ ل َ ] (ع اِ) حیلة. مکر. دستان . تدبیر. غدر. بهانه . فریب . (ناظم الاطباء). زرق . دلغم . (لغت نامه ٔ اسدی ) : کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت ترادیدم به برنایی فسارآهخته و لانه . کسایی .می بدانید ک
حیلتفرهنگ مترادف و متضاد۱. تزویر، حیله، خدعه، دوال، فریب، مکر، نیرنگ ۲. چارهاندیشی، چاره، چارهگری ۳. تدبیر، ترفند، شگرد ۴. توانایی، قدرت
حلتلغتنامه دهخداحلت . [ ح َ ] (ع مص ) حلت رأس ؛ ستردن موی سر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || حلت دین ؛ ادای وام . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). وام گزاردن . || حلت درهمی کسی را؛ دادن درهمی او را. (منتهی الارب ). || لازم گرفتن پشت اسب را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب المو
حلطلغتنامه دهخداحلط. [ ح َ ] (ع مص ) سوگند یاد کردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ستیهیدن . (منتهی الارب ). لجاجت کردن . (از اقرب الموارد). || خشم گرفتن . (منتهی الارب ). غضب کردن . (اقرب الموارد). || شتابی کردن در کار.(از منتهی الارب ). اسراع در امری . (اقرب الموارد)
حیلتبازفرهنگ مترادف و متضادحیلهگر، حیلتساز، حیلتآموز، مکار، حقهباز، حیلتگر، محیل، فریبنده، فریبکار، نیرنگ باز، نیرنگ ساز
دلغملغتنامه دهخدادلغم . [ ] (اِ) زرق . (لغت فرس اسدی ) : همه دانند کاین جهان فسوس همه بادست و حیلت و دلغم .خطیری .
کیهلغتنامه دهخداکیه . [ ک َی ی ِه ْ ] (ع ص ) مرد به ستوه آمده از حیله و فریب خود که کسی بدو توجه نکند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به ستوه آمده از حیلت خویش که وی را از آن فایدتی نباشد، و گویند کسی که او را حیلت و تصرفی نباشد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ج <span class="hl" dir="lt
حیلتبازفرهنگ مترادف و متضادحیلهگر، حیلتساز، حیلتآموز، مکار، حقهباز، حیلتگر، محیل، فریبنده، فریبکار، نیرنگ باز، نیرنگ ساز