حینلغتنامه دهخداحین . (ع مص ) نزدیک گشتن وقت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رسیدن وقت . (منتهی الارب ). رسیدن وقت نماز. (ناظم الاطباء). || خشک گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به حَین شود. || (اِ) روزگار. (منتهی الارب ). || هنگام . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ).وقت . (بحر ال
حینلغتنامه دهخداحین . [ ح َ ] (ع اِ) مرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). هلاکی . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). هلاک . (اقرب الموارد). || بلا و آزمایش .(منتهی الارب ). محنت . (اقرب الموارد). || (مص ) نزدیک گشتن وقت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رسیدن وقت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ه
یونتکهfragment ion, product ion, daughter ionواژههای مصوب فرهنگستاننوعی محصول یونی که از تکهتکه شدن یک پیشسازِ یونِ محصول به دست میآید و ممکن است پایدار باشد یا به تکهتکه شدن ادامه دهد
یون پیشسازprecursor ion, parent ion, progenitor ionواژههای مصوب فرهنگستانهر یونی که تکهتکه شود و بتوان آن را پیشساز مستقیم یک یونتکۀ نهایی به شمار آورد
تبادلگر یونion exchangerواژههای مصوب فرهنگستانمادهای جامد یا مایع متشکل از یونهای مثبت و منفی که با یونهای مشابه قابل مبادله است
تبادل یونion exchangeواژههای مصوب فرهنگستانتعویض یونهای آزاد یک محلول با یونهای همبار موجود در یک جامد یا مایع
حینئذلغتنامه دهخداحینئذ. [ ن َ ءِ ذِن ْ ] (ع اِ) آنگاه . (آنندراج ). در این هنگام . آن هنگام . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). و حینئذ در فلک البروج چهار نقطه حاصل شود. (درةالتاج ).
حینونةلغتنامه دهخداحینونة. [ ح َ ن َ] (ع مص ) حَین . (اقرب الموارد). هنگام رسیدن . (المنجد): ینقل المجرد الی وزن افعل لمعان منها الحینونةنحو احصدالزرع ؛ ای حان حصاده . (المنجد). نزدیک شدن .وقت رسیدن . حین . (ناظم الاطباء). رجوع به حین شود.
حینةلغتنامه دهخداحینة. [ ن َ ] (ع اِ) وقت معین دوشیدن ناقه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). متی حینة ناقتک ؛ اَی وقت حلبها. || مقدار شیر ناقه : و کم حینة ناقتک ؛ ای کم حلابها یعنی چند شیر میدهد. || یک بار خوردن . (منتهی الارب ). یک بار طعام خوردن در شبانه روز.(بحر الجواهر): هویأکل الحینة (و
حینیه ٔ مطلقهلغتنامه دهخداحینیه ٔ مطلقه . [ نی ی َ / ی ِ ی ِ م ُ ل َ ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) قضیه ٔ موجهه ٔ بسیطه که در آن حکم شود بتحقق نسبت در موقعی که ذات موضوع متصف است بوصف عنوانی .رجوع به حینیه ٔ ممکنه و کشاف اصطلاحات
حینئذلغتنامه دهخداحینئذ. [ ن َ ءِ ذِن ْ ] (ع اِ) آنگاه . (آنندراج ). در این هنگام . آن هنگام . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). و حینئذ در فلک البروج چهار نقطه حاصل شود. (درةالتاج ).
حینونةلغتنامه دهخداحینونة. [ ح َ ن َ] (ع مص ) حَین . (اقرب الموارد). هنگام رسیدن . (المنجد): ینقل المجرد الی وزن افعل لمعان منها الحینونةنحو احصدالزرع ؛ ای حان حصاده . (المنجد). نزدیک شدن .وقت رسیدن . حین . (ناظم الاطباء). رجوع به حین شود.
حینةلغتنامه دهخداحینة. [ ن َ ] (ع اِ) وقت معین دوشیدن ناقه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). متی حینة ناقتک ؛ اَی وقت حلبها. || مقدار شیر ناقه : و کم حینة ناقتک ؛ ای کم حلابها یعنی چند شیر میدهد. || یک بار خوردن . (منتهی الارب ). یک بار طعام خوردن در شبانه روز.(بحر الجواهر): هویأکل الحینة (و
حینیه ٔ مطلقهلغتنامه دهخداحینیه ٔ مطلقه . [ نی ی َ / ی ِ ی ِ م ُ ل َ ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) قضیه ٔ موجهه ٔ بسیطه که در آن حکم شود بتحقق نسبت در موقعی که ذات موضوع متصف است بوصف عنوانی .رجوع به حینیه ٔ ممکنه و کشاف اصطلاحات
حینیه ٔ ممکنهلغتنامه دهخداحینیه ٔ ممکنه . [ نی ی َ / ی ِ ی ِ م ُ ک ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قضیه ٔ موجهه ٔ بسیطه است که در آن حکم شود بسلب ضرورت وصفیه از جانب مخالف . و این چون حینیة مطلقه نزد منطقیین اعتبار ندارد. مثال :
درحینلغتنامه دهخدادرحین . [ دَ ](ق مرکب ) فی الحال . دردم . درحال . فوراً : دشمن جاه ورا زهره و یارا نبودکآنچه او گوید درساعت و درحین نکند.سوزنی .
خاوحینلغتنامه دهخداخاوحین . (اِخ ) نام ناحیتی است از «آبله و میلاذجرد»از وضیعه وطسق پنجم از طسوج جهرود. (از «تاریخ قم حسن بن محمد حسن قمی » ترجمه ٔ «حسن بن علی بن حسن بن عبدالملک قمی » به تصحیح و تحشیه ٔ سید جلال الدین طهرانی ).
حاوحینلغتنامه دهخداحاوحین . (اِخ ) محمدبن حسن قمی آنرا یکی از مزارع و کشتزارهای ساوه گفته است . رجوع به تاریخ قم ص 140 شود.
حصن الریاحینلغتنامه دهخداحصن الریاحین . [ ح ِ نُرْ رَ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 1 ص 109).
روحینلغتنامه دهخداروحین . [ ] (اِخ ) نام قریه ای است از قرای حلب واقع در جبل لبنان ، و در بن کوه زیارتگاهی است که گویند قبر قس بن ساعده در آنجاست و قبر شمعون الصفا نیز گفته اند ولی صحیح نیست . (از معجم البلدان ).