خارقلغتنامه دهخداخارق . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از خَرق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس ). رجوع به خرق شود. ازهم درنده و پاره کننده و مجازاً بمعنی کرامت چرا که آن نیز عادت را پاره می کند. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). شکافنده : نخواست خ
خارقفرهنگ فارسی عمید۱. پارهکننده؛ ازهمدرنده؛ شکافنده.۲. ویژگی آنچه عادت و نظام عمومی و طبیعی را بر هم میزند.۳. معجزه.
خیارکلغتنامه دهخداخیارک . [ رَ ] (اِ) قسمی ورم و دنبل که در بن ران و زیر بغل پدید آید. (ناظم الاطباء). ورم و آماسی که در کش ران و بغل پیدا آید. (یادداشت مؤلف ).
خیارکلغتنامه دهخداخیارک . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل ، واقع در 18 هزارگزی شمال اردبیل و 11 هزارگزی شوسه ٔ مشکین شهر به اردبیل با 968 تن سکنه . آب آن از چشمه و رود کندات
خاریکلغتنامه دهخداخاریک . (اِخ ) دهی است از دهستان شهر خواست بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 7 هزارگزی شمال ساری و 2 هزارگزی باختر راه فرح آباد، ناحیه ای است واقع در دشت با آب و هوای معتدل و مرطوب و مالاریائی . سکنه ٔ آن <span
خارکلغتنامه دهخداخارک . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان تمین بخش میرجاوه شهرستان زاهدان واقع در 44 هزارگزی جنوب باختری میرجاوه و 18 هزارگزی راه فرعی میرجاوه بخاش میباشد سکنه آنجا در حدود 35 تن
خارقانلغتنامه دهخداخارقان . [ رِ ] (اِخ ) نام دهی است نزدیک بسطام از لطائف . (غیاث اللغة). رجوع به خرقان شود : رفت درویشی ز شهر طالقان بهر صیت بوالحسن تا خارقان . مولوی (مثنوی ).بوی خوش آمد مراو را ناگهان در سواد ری ز حد خارقان .
خارقوفلغتنامه دهخداخارقوف . (اِخ ) تلفظ ترکی خارکف است که شهر معروف روسیه است . (قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 2010). رجوع به خارکف شود.
خارقةلغتنامه دهخداخارقة. [ رِ ق َ ] (ع ص ، اِ) کرامت . معجزه . آیت . نابِغَه . رجوع بکلمه ٔ خارق شود. ج ، خوارق .
خارق طبیعتلغتنامه دهخداخارق طبیعت . [ رِ ق ِ طَ ع َ ] (ص مرکب ) فوق طبیعت . خارق العاده ، اموری که در طبیعت جریانش بر خلاف این امر است . فائق الطبیعة.
خارق طبیعتلغتنامه دهخداخارق طبیعت . [ رِ ق ِ طَ ع َ ] (ص مرکب ) فوق طبیعت . خارق العاده ، اموری که در طبیعت جریانش بر خلاف این امر است . فائق الطبیعة.
خارق عادتلغتنامه دهخداخارق عادت . [ رِ ق ِ دَ ] (ترکیب وصفی ، ص مرکب ) چیزی که بر خلاف عادت باشد مانند معجزه ٔ انبیاء و کرامت اولیاء. (ناظم الاطباء). معجزه های انبیاء و کرامتهای اولیاء. (غیاث اللغة).امور غیرمعمولی . اعجوبه . رجوع به لغت اعجوبه شود.
خارق العادهلغتنامه دهخداخارق العاده . [ رِ قُل ْ دَ ] (ع ص مرکب ) امر غیرمعمول . اموری که عادةً وقوعش میسر نیست . اموری که وقوعش در عادت بنظر محال می آید. رجوع به خارق عادت شود.
خارقانلغتنامه دهخداخارقان . [ رِ ] (اِخ ) نام دهی است نزدیک بسطام از لطائف . (غیاث اللغة). رجوع به خرقان شود : رفت درویشی ز شهر طالقان بهر صیت بوالحسن تا خارقان . مولوی (مثنوی ).بوی خوش آمد مراو را ناگهان در سواد ری ز حد خارقان .
خارقوفلغتنامه دهخداخارقوف . (اِخ ) تلفظ ترکی خارکف است که شهر معروف روسیه است . (قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 2010). رجوع به خارکف شود.
ابوالمخارقلغتنامه دهخداابوالمخارق . [ اَ بُل ْ ؟ ] (اِخ ) از شمار کوفیین است و اعمش از او روایت کند.
مخارقلغتنامه دهخدامخارق . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مَخْرَق . منافذ معتاد در بدن .(از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). سوراخها. شکافها : چنان ساخته بود مخارق گلوی او که چون بادی در زیر او دمیدندی ... (ابوالفتوح ). چنانکه آواز و مزمار به اختلاف مخارق مختلف می شود. (ابوالفتوح
مخارقلغتنامه دهخدامخارق . [ م َ رِ ] (ع اِ) در شاهد زیر ظاهراً جمع مَخْرَقَة آمده است : ایشان این عشوه بخریدند و به زخارف اقوال و مخارق افعال او مغرور گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 217). و رجوع به مخرقة و مخاریق شود.
مخارقلغتنامه دهخدامخارق . [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابوالمهنابن یحیی الجزار که در زمان خود یکی از نامدارترین سرودگویان دربار هارون الرشید بود و بعد از آن به خدمت مأمون درآمد. وی در سال 231 هَ . ق . فوت کرد و در سرمن رأی مدفون شد. (از اعلام زرکلی ج <span class="hl" d
ابومخارقلغتنامه دهخداابومخارق . [ اَ ؟ ] (اِخ ) حارث بن حارث . محدث است و خالدبن سعدان از او روایت کند.