خارمندلغتنامه دهخداخارمند. [ م َ ] (ص مرکب ) بشکل خار. چون خار. حقیر. پست . خوار : کودکان خانه دمش می کنندباشد اندر دست طفلان خارمند.(مثنوی ).
آبیاریلغتنامه دهخداآبیاری .[ آب ْ ] (حامص مرکب ) کار آبیار. سقایت : به آبیاری دولت بباغ نصرت شاه بسال فتح گل خارمند شد بویا. خوندمیر مورخ .- آبیاری کردن ؛ آب دادن . مشروب کردن . آب پاشی کردن . آب زدن . سیرآب
مندلغتنامه دهخدامند. [ م َ ](پسوند) یعنی خداوند، با کلمه ٔ دیگر ترکیب کنند و تنها مستعمل نشده چون مستمند و دردمند و روزی مند و آزمند و آه مند. (فرهنگ رشیدی ). به معنی صاحب و خداوند باشد و بیشتر در آخر کلمات آید، همچو دولتمند؛ یعنی صاحب دولت و ارجمند؛ یعنی صاحب و خداوند قدر و قیمت و حاجتمند و