خاله زادهلغتنامه دهخداخاله زاده . [ ل َ / ل ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ، ن مف مرکب ) پسرخاله . دختر خاله . خاله زا (به اصطلاح اهل گیلان ) : فرعون تو را میخواهد به بدل قبطی بکشدو آنمرد خاله زاده ٔ فرعون بود. (قصص
خالعلغتنامه دهخداخالع. [ ل ِ ] (اِخ ) حسین بن محمدبن جعفربن محمدبن حسین رافقی معروف به خالع.بعضی نسب او را به معاویةبن ابوسفیان میرسانند. وی از بزرگان علم نحو و لغت و ادب عرب بود. از ابوعلی فارسی و ابوالحسن سیرافی و جز این دو کسب علم کرد. وفاتش به سال 388 هَ
خالعلغتنامه دهخداخالع. [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) خوشه ٔ خاربرآورده . (ناظم الاطباء). نعت است از خلع که به معنی خار برآوردن خوشه باشد. (منتهی الارب ). رجوع به کلمه ٔ خلع شود. || (اِ) زن بیرون آینده از شوی بواسطه ٔ فدایی که داده است . (ناظم الاطباء). زن بیرون آینده از شوی به فدا که دهد و مرد که گذارده
خالهلغتنامه دهخداخاله . [ ل َ ] (اِخ ) شمس الدین محمدبن مؤید حدادی معروف به خاله . یکی از شعرای پارسی گوست و عوفی چنین آورد: شمس الدین محمدبن مؤید حدادی معروف به خاله که هاله ؛ یعنی خرمن ماه گدای ضمیر اوست و عطارد چون سنبله خوشه چین کشت زار لطایف او، در کمال لطف طبع و جمال فضل و حسن معاشرت
cousinدیکشنری انگلیسی به فارسیعمو زاده، خاله زاده، عمه زاده، پسرعمو یا دختر عمو، پسردایی یا دختر دایی
پسرخالهلغتنامه دهخداپسرخاله . [ پ ِ س َ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) پسر خواهر مادر. خاله زاده .- پسرخاله ٔ دسته دیزی ؛ در تداول عوام به مزاح و سخریه ، خویشاوند نزدیک : او پسرخاله ٔ دسته دیزی من نیست .
قیروانیلغتنامه دهخداقیروانی . [ ق َ رَ ] (اِخ ) علی بن عبدالغنی حصری قاری ، مکنی به ابوالحسن . از مشاهیر قراء و ادبای عرب و خاله زاده ٔ ابراهیم بن علی حصری بود. دیوانی مرتب و منظومه ای در قرأات مختلف و منظومه ٔ دیگر در قرائت نافع داشت ، پس از تخریب قیروان به اندلس رفت و بسال <span class="hl" di
خالهلغتنامه دهخداخاله . [ ل َ ] (اِخ ) شمس الدین محمدبن مؤید حدادی معروف به خاله . یکی از شعرای پارسی گوست و عوفی چنین آورد: شمس الدین محمدبن مؤید حدادی معروف به خاله که هاله ؛ یعنی خرمن ماه گدای ضمیر اوست و عطارد چون سنبله خوشه چین کشت زار لطایف او، در کمال لطف طبع و جمال فضل و حسن معاشرت
خالهلغتنامه دهخداخاله . [ ل َ / ل ِ ] (ع اِ) خواهر مادر. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (مهذب الاسماء) (اشتینکاس ). کاکی . (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379). دایزَه . مِرخا (در لهجه ٔ دیلمان )
دخالهلغتنامه دهخدادخاله . [ دُ ل َ /ل ِ ] (اِ) دوخاله . تیر کمان . چوبی که قسمتی از آن دو شاخه و قبضه ٔ آن حدود ده سانتی متر و هر یک از شاخه های آن نیز همین حدود یا کمتر باشد و بر سر هر شاخ زهی یا جسمی که قابلیت کشیدن داشته باشد بندند و سر دیگر هر زه را به یک
راست خالهلغتنامه دهخداراست خاله . [ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) رودخانه ای است که ببحر خزر میریزد و محل صید ماهی می باشد. کیهان گوید: رودهایی که از تولم گذشته وارد مرداب میشوند اغلب به اسم خاله معروف است مانند راست خاله ، نوخاله ... که همه دارای ماهی هستند. (جغرافیای سیاسی
خالهلغتنامه دهخداخاله . [ ل َ ] (اِخ ) شمس الدین محمدبن مؤید حدادی معروف به خاله . یکی از شعرای پارسی گوست و عوفی چنین آورد: شمس الدین محمدبن مؤید حدادی معروف به خاله که هاله ؛ یعنی خرمن ماه گدای ضمیر اوست و عطارد چون سنبله خوشه چین کشت زار لطایف او، در کمال لطف طبع و جمال فضل و حسن معاشرت
چم خالهلغتنامه دهخداچم خاله . [ چ َ ل ِ ](اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان که در 10 هزارگزی خاور لنگرود کنار دریا واقع است . جلگه و مرطوب است و 402 تن سکنه دارد. آبش از چاه .محصولش لبنیات . صیفی و ماهی . شغل