خاک خوردنلغتنامه دهخداخاک خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) خوردن خاک . کنایه از توجه بدنیا کردن و بامور پست نظر انداختن است . || خوردن خاک چیزی را؛ کنایه از نابود شدن آن چیز است بوسیله ٔ خاک . از بین رفتن : بسی بر نیاید که خاکش خو
رخنه کردنhackواژههای مصوب فرهنگستاندست یافتن غیرمُجاز به دادهها در رایانه، معمولاً به قصد تخریب یا سوءاستفاده
ترفندlife hackواژههای مصوب فرهنگستانهرنوع شگرد یا مهارت یا اندیشه یا روش جدید و کمهزینهای که باعث افزایش بهرهوری و کارایی در جنبههایی از زندگی شود
غذافرینگیfood jagواژههای مصوب فرهنگستانحالتی که در آن فرد غذایی را که پیشتر از آن تنفر داشته است بسیار دوست میدارد یا برعکس
ممغللغتنامه دهخداممغل . [ م ِ غ َ ] (ع ص ) آزمند خاک خوردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مغلةلغتنامه دهخدامغلة. [ م َ ل َ ] (ع اِ) درد شکم ستور از علف یا خاک خوردن . || تباهی . || (ص ) میش و بز که سالی دو بار بچه دهد. ج ، مِغال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مغلةلغتنامه دهخدامغلة. [ م َ غ ِ ل َ ] (ع ص ) اشتر که خاک خورد با گیاه تا شکمش درد کند. (مهذب الاسماء):دابة مغلة؛ ستور دردگین شکم از گیاه یا خاک خوردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
جوزگندملغتنامه دهخداجوزگندم . [ ج َ / جُو گ َ دُ ] (اِ مرکب ) گوزگندم . جوزجندم . بیخ گیاهی است که در نظر مردم چنان وانماید که گویا چند گندم است که بر هم چسبیده اند. خوردن آن منع هوس خاک خوردن کند، و آنرا بعربی خرءالحمام گویند. (برهان ) (آنندراج ). له قوة مبردة
گوزگندملغتنامه دهخداگوزگندم . [ گ َ / گُو گ َ دُ ] (اِ مرکب ) بیخ گیاهی است که در نظر چنان نماید که گویا پنج شش دانه گندم است که بر هم چسبیده اند و خوردن آن منع آرزوی خاک خوردن کند. گویند اگر یک کیله از آن را باده رطل عسل و سی رطل آب نیک در هم آمیزند و در ظرفی ک
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر
خاکفرهنگ فارسی عمید۱. مواد ریز حاصل از خرد شدن سنگها که بهطور فراوان سطح کرۀ زمین و بسیاری از کرات دیگر را پوشانده است.۲. زمین.۳. کشور.۴. [مجاز] قبر؛ گور.۵. پودر؛ خاکه: خاک قند.۶. گردوخاک: خاک فرش.۷. [قدیمی] یکی از عناصر اربعه.۸. (صفت) [قدیمی، مجاز] بیمقدار؛ بیارزش.
درویش خاکلغتنامه دهخدادرویش خاک . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل . واقع در 7هزارگزی جنوب باختری بابل و کنارراه شوسه ٔ بابل به آمل ، با 190 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ کاری است . (از فرهنگ جغراف
راز خاکلغتنامه دهخداراز خاک . [ زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از سبزه و ریاحین است . راز زمین . (آنندراج ).
دشت خاکلغتنامه دهخدادشت خاک . [ دَ ] (اِخ ) ده مرکز دهستان دشت خاک بخش زرند شهرستان کرمان . سکنه ٔ آن 400 تن . آب آن از چشمه و قنات . محصول آنجا غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دشت خاکلغتنامه دهخدادشت خاک . [ دَ ](اِخ ) یکی از دهستان های بخش زرند شهرستان کرمان . این دهستان کوهستانی است و هوای آن سردسیر، آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود. دهستان دشت خاک از 25 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 920<
خاکلغتنامه دهخداخاک . (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری ). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر