خبکلغتنامه دهخداخبک . [ خ َ ] (اِ) آغل . آغول . شوغا : کردش اندر خبک دهقان گوسفندو آمد از سوی کلاته دل نژند.دقیقی .
خبکلغتنامه دهخداخبک . [ خ َ ب َ ] (اِ) فشردن گلو بود. خبه . خفه کردن باشد . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ). خپاک . خباک : هیچ خردمند را ندید بگیتی تا خبک عشق او نبود برومند. آغاجی (از فرهنگ اسدی ).تا بمیری بلهو باش و نشاط<b
خبکفرهنگ فارسی عمید۱. = خفه۲. (اسم مصدر) خفگی؛ فشردگی گلو: ◻︎ تا بمیری به لهو باش و نشاط / تا نگیرد ابر تو گرم خبک (خسروی: شاعران بیدیوان: ۱۷۹).
خبقلغتنامه دهخداخبق . [ خ َ ] (ع صوت ) آوازی که از فرج زن در وقت جماع برآید. (از ناظم الاطباء). || آواز. (از منتهی الارب ).
خبقلغتنامه دهخداخبق . [ خ َ ] (ع مص ) تیز دادن . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (متن اللغة). || حقیر و خردانگاشتن کسی را نسبت بخود: خبق فلاناً؛ به معنی خرد و حقیر دانست فلان را نسبت بخویش . (از منتهی الارب ).
خبقلغتنامه دهخداخبق . [ خ َ ب َ ] (اِخ ) یاقوت آرد: بنابر قول رهنی در ذکر خبیص کرمان ، خبق نام محلی به خبیص است . اینک قول او: «و فی ناحیتها خبق و ببق ». (از معجم البلدان ).
خبقلغتنامه دهخداخبق . [ خ َ ب َ ] (ع اِ) آواز. (از آنندراج ). صدا. صوت . بعید نمی آید که این کلمه اسم صوت باشد چنانکه در ماده ٔ خَبق نیز چنین گمانی میرود.
خبقلغتنامه دهخداخبق . [ خ ِ ب ِ ] (ع ص ، اِ) دراز . (از منتهی الارب ) (قاموس ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || مرد دراز. (از منتهی الارب ) (قاموس ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). || اسب تیزرو. (از منتهی الارب ) (قاموس ). || مرد جهنده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (قاموس ).
خبکاللغتنامه دهخداخبکال . [ خ َ / خ ِ ] (اِ) نشانه ٔ تیر و تفنگ و امثال آنرا گویندکه مانند سوراخی باشد. (از برهان قاطع) : چو دیلمان زره پوش شاه ترکانش بتیر و زوبین بر پیل ساخته خبکال . عنصری .|| سور
خوه کردنلغتنامه دهخداخوه کردن . [ خ َ وَ / وِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خفه کردن . مختنق کردن . خبه کردن . خبک کردن . کشتن با فشردن گلو.
خبکاللغتنامه دهخداخبکال . [ خ َ / خ ِ ] (اِ) نشانه ٔ تیر و تفنگ و امثال آنرا گویندکه مانند سوراخی باشد. (از برهان قاطع) : چو دیلمان زره پوش شاه ترکانش بتیر و زوبین بر پیل ساخته خبکال . عنصری .|| سور