خبیرلغتنامه دهخداخبیر. [ خ َ ] (ع ص ) سنجیده . سامان کار. کارسازی کرده . ساخته و مهیا گردانیده . (از برهان قاطع). خباره . خبیره . خبره . || پیچیده . (از برهان قاطع). || آگاه . دانا. باخبر. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). واقف . مطلع : هوالحکیم الخبیر.(قرآن
خبیرلغتنامه دهخداخبیر. [ خ َ ] (ع ص ، اِ) کشاورز. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اَکّار. حراث . (از اقرب الموارد)(متن اللغة) (تاج العروس ) (لسان العرب ). ج ، خُبَراء: «کجز عقاقیل الکروم خبیرها». (از اقرب الموارد). || مرد با آگاهی بسیار و عالم باﷲ تعالی . (ازمنتهی الارب ). || با
خبرلغتنامه دهخداخبر. [ خ ُ ] (ع ص ) عالم بخبر. مطلع. خبردار. واقف . دانا. (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
خبرلغتنامه دهخداخبر. [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگری است در خِبر و آن علم بحقیقت چیزی پیدا کردن . (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). «ما لی به خبر». (از اقرب الموارد) : بکنم هرچه بدانم که دروخیرست نکنم آنچه بدانم که نمیدانم . <p
خبرلغتنامه دهخداخبر. [ خ َ ] (ع مص ) شیار کردن زمین برای زراعت . (از منتهی الارب ) (از معجم الوسیط). || امتحان کردن . آزمودن . (از معجم الوسیط). آگاهی به چیزی یافتن . (معجم الوسیط) (منتهی الارب ). || خبر کسی را راست یافتن . || طعام را چرب کردن . (از معجم الوسیط).
خبیرالسلطنهلغتنامه دهخداخبیرالسلطنه . [ خ َ رُس ْ س َ طَ ن َ ] (اِخ ) حسن . رجوع به خبیر الملک حسن شود.
خبیرالملکلغتنامه دهخداخبیرالملک . [ خ َ رُل ْ م ُ ] (اِخ ) حسن . وی یکی از آزادمردان قبل از مشروطیت ایران است که بر اثر هویدا کردن اسرار دربار و ظلم و بیدادگریهای هیئت حاکمه ٔ وقت بزمان سلطنت مظفرالدین شاه و ولیعهدی محمد علی میرزا در 17 صفر <span class="hl" dir="l
خبیرهلغتنامه دهخداخبیره . [ خ َ رَ ](ع اِ) پاره ای از مو. || گوسپند که جماعتی بشرکت خریده ذبح کنند. || پشم نیکوی گوسپند از اول بریدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
خبیرهلغتنامه دهخداخبیره . [ خ َ رَ / رِ ] (ص ) ساخته .پرداخته . || جمع حساب . || پیچیده . (از برهان قاطع). || سنجیده . (اوبهی ). || تل ریگ . توده ٔ ریگ . (برهان قاطع).
خبیرالسلطنهلغتنامه دهخداخبیرالسلطنه . [ خ َ رُس ْ س َ طَ ن َ ] (اِخ ) حسن . رجوع به خبیر الملک حسن شود.
خبیر بودنلغتنامه دهخداخبیر بودن . [ خ َدَ ] (مص مرکب ) آگاه بودن . واقف بودن . مطلع بودن . آگهی داشتن . اطلاع داشتن .
خبیر شدنلغتنامه دهخداخبیر شدن . [ خ َش ُ دَ ] (مص مرکب ) آگاه شدن . مطلع شدن . واقف شدن . بینایی پیدا کردن . اطلاع یافتن . خبره شدن . دانا شدن .
خبیر کردنلغتنامه دهخداخبیر کردن . [ خ َ ک َ دَ ](مص مرکب ) مطلع کردن . واقف کردن . آگاه کردن . مطلع نمودن . اطلاع دادن . آشنا کردن . بینا کردن : هر جمادی را کند فضلش خبیرغافلان را کرده قهر او ضریر.مولوی .
خبیرالملکلغتنامه دهخداخبیرالملک . [ خ َ رُل ْ م ُ ] (اِخ ) حسن . وی یکی از آزادمردان قبل از مشروطیت ایران است که بر اثر هویدا کردن اسرار دربار و ظلم و بیدادگریهای هیئت حاکمه ٔ وقت بزمان سلطنت مظفرالدین شاه و ولیعهدی محمد علی میرزا در 17 صفر <span class="hl" dir="l
تخبیرلغتنامه دهخداتخبیر. [ ت َ ] (ع مص ) خبر کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (زوزنی ). خبر دادن و آگاه کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تخبیرفرهنگ فارسی معین(تَ) [ ع . ] 1 - (مص م .) خبر دادن ، آگاه کردن ، آگاهانیدن . 2 - (اِمص .) آگاهی ؛ ج . تخبیرات .