ختنلغتنامه دهخداختن . [ خ ُ ت َ] (اِخ ) بنابر قول یاقوت ختن که گاهی با تشدید تاء نیز می آید نام ولایتی است بزیر کاشغر و در پشت یوزَکَند. که از بلاد ترکستان بشمار می آید این ولایت وادئی است در بین جبال و وسط بلاد ترک و سلیمان بن داودبن سلیمان ابوداود معروف به حجاج ختنی منتسب بدین ناحیت است او
ختنلغتنامه دهخداختن . [ خ َ ] (ع مص ) بریدن غلاف سر نره ٔ ولد. (از منتهی الارب ) (متن اللغة) (معجم الوسیط) (اقرب الموارد). ختنه کردن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). سنت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || بریدن . قطع کردن . (متن اللغة) (معجم الوسیط) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مجلس ختنه سور
ختنلغتنامه دهخداختن . [ خ َ ت َ ] (اِخ ) ابو عبداﷲ محمدبن حسن بن ابراهیم فارسی استرآبادی معروف به ختن . وی این لقب را ازآن دارد که خَتَن و صهر امام ابوبکر اسماعیلی بود. او از فقیهان زمان خود بود و اطلاعات فراوانی در مذهب شافعی داشت . چهار فرزند او بنامهای : «بشرالفضل » و «ابوالنصر عبیداﷲ» و
ختنلغتنامه دهخداختن . [ خ َ ت َ ] (اِخ ) ابوبکر بشربن خلف الختن وی مقری است که از خالد و معتمربن سلیمان و عبدالوهاب ثقفی ونصربن کثیر و ابراهیم بن خالد صنعانی روایت کرده و از او ابوزرعه و ابوحاتم رازیان روایت کرده اند. ابوحاتم رازی او را از ثقات می داند. (از انساب سمعانی ).
ختنلغتنامه دهخداختن . [ خ َ ت َ ] (اِخ ) ابوجعفر محمدبن علی الاشج ختن . او شوهر خواهر مرار است و از عبدالصمدبن حسان و علی بن محمد و حامدبن محمد و محمدبن علی روایت کرده است . (از انساب سمعانی ).
ختن خاتونلغتنامه دهخداختن خاتون . [ خ ُ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از کنیزکان شاپور است و نظامی در خمسه او را نام برده است : همایون و سمن ترک و پریزادختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد. نظامی .ختن خاتون چنین گفت از سر هوش که تنها بود شمشادی قصب
پیختنلغتنامه دهخداپیختن . [ ت َ ] (مص ) پیچیدن . (برهان ). برتافتن . رجوع به برپیختن شود. پیچاندن . لف : هست بر خواجه پیخته رفتن راست چون بر درخت پیچید سن این عجبتر که می نداند اوشعر از شعر و خشم را از خن . رودکی .طفل را چون
ختینلغتنامه دهخداختین . [ خ َ ] (ع ص ) مختون . ختنه کرده شده . آنکه او را ختنه کرده باشند. (از متن اللغة) (منتهی الارب ) (معجم الوسیط).
پختنلغتنامه دهخداپختن . [ پ ُ ت َ ] (مص ) (از پهلوی اف فونتن ) طبخ کردن . بآتش نرم کردن اعم از آنکه با آب گرم یا بر روی آتش یا بر روغن و چربو کنند. اهراء. (زوزنی ). || طبخ . چنانکه جامه و نسیجی را، انضاج : پختن دیگ ِ نیک خواهان راهرچه رخت سرا ست سوخته به .
پختنفرهنگ فارسی عمید۱. مادۀ خوراکی را روی آتش گذاشتن و حرارت دادن تا قابل خوردن شود؛ طبخ کردن.۲. اشیای سفالی را در کوره گذاشتن و حرارت دادن.۳. (مصدر لازم) نرم و قابل خوردن شدن مواد غذایی توسط حرارت؛ طبخ شدن.
ختنبرلغتنامه دهخداختنبر. [ خ َ تَم ْ ب َ ] (ص ) مفلس را گویند که لاف توانگری زند وخود را مالدار وا نماید. (از برهان قاطع) (شرفنامه ٔمنیری ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). آن کسی باشد که گوید مرا چندین چیز است و هیچ ندارد : با فراخیست و لکن بستم تنگ زیدآن چنان ش
تخاتنلغتنامه دهخداتخاتن . [ ت َ ت ُ ] (ع مص ) خَتَن شدن بعضی مر بعضی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ختن شود.
جبهلغتنامه دهخداجبه . [ ] (اِخ ) قصبه ای است در ترکستان شرقی که در مغرب ختن بفاصله ٔ 25 هزارگز و در کنار رودخانه ٔ قره قاش یا دریای ختن قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
ختن خاتونلغتنامه دهخداختن خاتون . [ خ ُ ت َ ] (اِخ ) نام یکی از کنیزکان شاپور است و نظامی در خمسه او را نام برده است : همایون و سمن ترک و پریزادختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد. نظامی .ختن خاتون چنین گفت از سر هوش که تنها بود شمشادی قصب
ختن دریالغتنامه دهخداختن دریا. [ خ ُت َ دَرْ ] (اِخ ) نام رودخانه ای است در ترکستان شرقی چین که شهر ختن بر ساحل آنست . رجوع به «ختن » شود.
ختن گردلغتنامه دهخداختن گرد. [ خ ُ ت َ گ َ ] (نف مرکب ) وصف آهو است و آهوی ختن گرد آهویی است که مشک را از نافه ٔ او گیرند. کنایه از روز است : شباهنگام کآهوی ختن گردز ناف مشک خود خور را رسن کرد.نظامی .
ختنه کنندهلغتنامه دهخداختنه کننده . [ خ َ ن َ / ن ِ ک ُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) آنکه کودکان را ختنه کند. دلاک مُعَرَّض . (منتهی الارب ).
دام ساختنلغتنامه دهخدادام ساختن . [ ت َ ] (مص مرکب ) ساختن تله و دام . ساختن آلت گرفتار کردن شکار و حیوانات . || دام نهادن . دام گستردن . تعبیه کردن دام . حیله ورزیدن : زواره فرامرز و دستان سام نباید که سازند پیش تودام . فردوسی .دام هم
دانش اندوختنلغتنامه دهخدادانش اندوختن . [ ن ِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) علم اندوختن . دانش الفنجیدن . دانش الفختن . ذخیره کردن دانش . علم فراگرفتن .
دانه ریختنلغتنامه دهخدادانه ریختن . [ ن َ / ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) دانه پاشیدن . چینه پراکندن . پراکندن دانه . فروپاشیدن دانه : نیست ممکن کز سرشک دیده دل رامم شودچند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت . سلیم (از آنند
داوری انداختنلغتنامه دهخداداوری انداختن . [ وَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) داوری افکندن . داوری بپا کردن . رجوع به داوری شود. (آنندراج ).
داوری ساختنلغتنامه دهخداداوری ساختن . [ وَ ت َ ](مص مرکب ) نزاع و جنگ و جدال بپا کردن : بگاه جوانی و گندآوری یکی بیهده ساختم داوری . فردوسی .نهفته نشد تیغ اسکندری چه سازی بما بر چنین داوری . فردوسی .به سر