خدرهلغتنامه دهخداخدره . [ خ َ دِ رَ ] (ع ص ، اِ) خرمای نارسیده که از درخت افتد. (از ناظم الاطباء)(از منتهی الارب ) (از لسان العرب ). || مؤنث خَدِر. (از اقرب الموارد). رجوع به خدر شود. || (ع ص ) نعت است مر عضوی یا حسی که بخواب رفته . (منتهی الارب ). یقال : اعضاء خدره ؛ عضوهای بخواب رفته . (از
خدرهلغتنامه دهخداخدره . [ خ ُ / خ َ رَ ] (اِ) خرده و ریزه ٔ هر چیز. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). صاحب آنندراج و انجمن آرای ناصری آنرا مقلوب «خرده » آورده اند و صحیح می نماید. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : نه در آن مع
خدرهلغتنامه دهخداخدره . [ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام گروهی از انصار است . (از منتهی الارب ) (از انساب سمعانی ). ابوسعید خدری از این گروه است .
خدرةلغتنامه دهخداخدرة. [ خ ُ رَ ] (اِخ ) (بنی ...) نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند و از آنانست : مالک بن سنان که در روز احد شهید شد. (از تاریخ گزیده چ 3 ص 239).
خدرةلغتنامه دهخداخدرة. [ خ ُ رَ ] (اِخ ) ابن عوف بن حارث بن خزرج . یکی از اجداد جاهلی عربست و فرزندان او بطنی از بنی خزرجند که ازجمله آنهاست : ابوسعید خدری صحابی . (از اعلام زرکلی ج 1 ص 288). رجوع به «امتاع الاسماء» ص <span c
خدرةلغتنامه دهخداخدرة. [ خ ُ رَ ] (اِخ ) (بنی ...) نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند و از آنانست : مالک بن سنان که در روز احد شهید شد. (از تاریخ گزیده چ 3 ص 239).
خدرةلغتنامه دهخداخدرة. [ خ ُ رَ ] (اِخ ) ابن کاهل . نام یکی از افراد قبیله ٔ بلعمی است . (از منتهی الارب ).
مخدرهلغتنامه دهخدامخدره . [ م ُ خ َدْ دَ رَ ] (از ع ، ص ) زن باحجاب و پرده نشین و پاکدامن و باشرم و حیا. (ناظم الاطباء) : مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجره ٔ خلوت رفت . (سندبادنامه ص 69). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
علیامخدرهلغتنامه دهخداعلیامخدره . [ ع ُل ْ م ُ خ َدْ دَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) عنوانی و خطابی زنان را. خطابی احترام آمیز زنی را.