خراجلغتنامه دهخداخراج . [ خ َ ] (ع اِ فعل ) یعنی بیرون کنید و این کلمه را در بازی خریج گویند. رجوع به خریج در این لغت نامه شود. (از ناظم الاطباء).
خراجلغتنامه دهخداخراج . [ خ َ / خ ُ ] (ع اِ) باج . ج ، اخرجه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).- امثال :الخراج بالضمان ؛ این قول پیغمبر است و مقصود آن است که مکسوبه ٔ غلام برای مشتری است بدان جهت غ
خراجلغتنامه دهخداخراج . [ خ َرْ را ] (ع ص ) کسی که بسیار خرج کند. (از ناظم الاطباء). در تداول فارسی آنکه بسیار خرج کند. (یادداشت بخط مؤلف ). بسیار خرج کننده . || بادهش . باکرم . کریم . (از ناظم الاطباء). || زیرک . (منتهی الارب ). منه : رجل خراج ولاج ؛ بسیار زیرک و حیله گر.
خراجلغتنامه دهخداخراج . [ خ ُ ] (ع اِ) ریش . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). ج ، خُراجات . || ریش هزارچشمه ، معرب خُورَه . (یادداشت بخط مؤلف ). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده : خراج در اصطلاح جمهور طبیبان ، آن ورمی است که در جمع مده پیش آید؛ اعم از آنکه حاره باشد یا بارده . ولی از پزشکان
خراش و خروشلغتنامه دهخداخراش و خروش . [ خ َ ش ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )داد و فریاد. قال و مقال . جار و جنجال : ناسور... سرخر خمخانه جوش کرداز درد... چو خرس خراش و خروش کرد.سوزنی .
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َ ] (اِخ ) نام کوهی است این کوه را حراز و طراز و جراز هم در نسخ متعدد ضبط کرده اند. (یادداشت بخط مؤلف ) : بگذرد زود بیکساعت از پول صراطبجهد باز بیک جستن از کوه خراز. منوچهری .قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (اِخ ) احمدبن عیسی الخراز صوفی ، مکنی به ابوسعید. او را «ماه صوفیان » میگویند (قمرالصوفیه ) او تصانیف بسیار در علوم صوفیان دارد و نیز اوراست مجاهدات و ریاضات بسیار. جنید بغدادی درباره ٔ او گفته است : لوطالبنااﷲ بحقیقة ما علیه الخراز لهلکنا. (از انساب سمعانی
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (اِخ ) خالدبن حبان الخراز، مکنی به ابوزیداز اهل رقه بود و از گروهی حدیث شنید او مردمان را پند میداد و آنها او را می ستودند. بعضی او را از ثقات دانسته و بعضی دیگر از ضعیفان آورده اند. او به سال 191 هَ ق . بنابر قولی درگذشت .
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (اِخ ) عبداﷲبن عون حلالی الخراز از اهل بغداد بود و از مالک بن انس و بسیاری از بزرگان حدیث شنید و حرث بن ابی اسامة و گروهی از روات از وی روایت دارند. خراز از روات ثقه بود و احمدبن حنبل درباره ٔ او گفته است : در او باسی نیست من او را از قدیم می شناسم . صالح ب
خراجگزار، خراجگزارفرهنگ مترادف و متضادباجگزار، باجده، جزیهدهنده، مالیاتپرداز، مالیاتدهنده، مالیاتده، خراجپرداز، مودیمالیاتی ≠ خراجستان، باجستان، عوارضگیر، خراجگیر
خراجریلغتنامه دهخداخراجری . [ خ َ ج َ را ] (اِخ ) نام قریتی بوده است از فُراوَز علیا بر فرسخی از بخارا. بدین ناحیت جماعتی از فقیهان منسوبند که پیرو ابوحفص کبیرند. (از معجم البلدان ).
خراجگزارلغتنامه دهخداخراجگزار. [خ َ گ ُ ] (نف مرکب ) مالیات ده ، آنکه خراج میدهد : مالی عظیم که از مواضعت بود از تکران و خراجگزاران بستد. (تاریخ بیهقی ). || بیان کننده و نویسنده ٔ فهرست خراجها. مستوفی . || وصفی که فرد یا کشوری در اثر پرداخت خراج بخود میگیرد.
خراجولغتنامه دهخداخراجو. [ خ ِ ج ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش دهخوارقان شهرستان تبریز. واقع در چهارهزارگزی جنوب این بخش و سه هزارگزی شوسه ٔ تبریز به دهخوارقان . این ناحیه در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و 72 تن سکنه ٔ ترک زبان . دهکده ٔ مزبور از
محصولیلغتنامه دهخدامحصولی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به محصول . خراج و هر چیز که خراج میدهد و هر زمینی که خراج میدهد. (ناظم الاطباء).
خراجریلغتنامه دهخداخراجری . [ خ َ ج َ را ] (اِخ ) نام قریتی بوده است از فُراوَز علیا بر فرسخی از بخارا. بدین ناحیت جماعتی از فقیهان منسوبند که پیرو ابوحفص کبیرند. (از معجم البلدان ).
خراج المقاسمةلغتنامه دهخداخراج المقاسمة. [ خ َ جُل ْ م ُ س َ م َ ] (ع اِ مرکب ) رجوع به «خراج » و «مقاسمه » در این لغت نامه شود.
خراجگزارلغتنامه دهخداخراجگزار. [خ َ گ ُ ] (نف مرکب ) مالیات ده ، آنکه خراج میدهد : مالی عظیم که از مواضعت بود از تکران و خراجگزاران بستد. (تاریخ بیهقی ). || بیان کننده و نویسنده ٔ فهرست خراجها. مستوفی . || وصفی که فرد یا کشوری در اثر پرداخت خراج بخود میگیرد.
دارالخراجلغتنامه دهخدادارالخراج . [ رُل ْ خ َ ] (ع اِ مرکب ) اداره ٔ مالیات . رجوع به دار استیفا شود.
فخراجلغتنامه دهخدافخراج . [ ] (اِخ ) نام یاقوتی بوده است از جوهرهای خاصه ٔ محمدشاه بابری که به تصرف نادرشاه افشار آمده و سپس به دست شجاع الملک افغان افتاده و راجه رنجیت سنگر آن را از وی گرفته است . (از آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ).
استخراجلغتنامه دهخدااستخراج . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بیرون آوردن . (منتهی الارب ). بیرون کردن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). استفصاص . درآوردن . || طلب بیرون کردن .بیرون کردن خواستن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). طلب خروج کردن . || بیرون آوردن علم . (تاج المصادر بیهقی ). کشف دقایق
اخراجلغتنامه دهخدااخراج . [ اِ ] (ع مص ) بیرون کردن .بیرون کشیدن . بیرون آوردن . نقیض ادخال : دی شوی بینی تو اخراج بهارلیل گردی بینی ایلاج نهار. مولوی .وجه بیرون رفتن عقل از سر عاشق مپرس کرد نافرمانی سلطان ز شهر اخراج شد. <p