لغتنامه دهخدا
خرامان . [ خ ِ ] (نف ، ق ) خرامنده . (یادداشت بخط مؤلف ). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). خوش رفتار. (غیاث اللغات ). مختال . (زمخشری ) : بفرمود کاین را بجای آوریدهمان باغ یکسر بپای آوریدبجستند بسیار هر سوی با