خرت خرتلغتنامه دهخداخرت خرت . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) صوت ، و حکایت از صوت مته ای که چوبی را سوراخ میکند و یا چرخ خیاطی و امثال آن که بصدا درمی آید. بیشتر کسی این را میگوید که بخوابست وبر اثر صداهای فوق از خواب بازماند و بصورت اعتراض میگوید: آنقدر خرت خرت شد که من از خواب بیدار شدم .
خردمند گشتنلغتنامه دهخداخردمند گشتن . [ خ ِ رَ م َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) عقل . (تاج المصادر بیهقی ). صاحب عقل شدن . عاقل شدن .
تمثال نصفيدیکشنری عربی به فارسیمجسمه نيم تنه , بالا تنه , سينه , انفجار , ترکيدگي , ترکيدن , خرد گشتن , ورشکست شدن , ورشکست کردن , بيچاره کردن
bustsدیکشنری انگلیسی به فارسیاتوبوس ها، مجسمه نیم تنه، سینه، مجسمه، بالاتنه، ترکیدگی، انفجار، ورشکست شدن، خرد گشتن، ورشکست کردن، بیچاره کردن
bustدیکشنری انگلیسی به فارسیسینه بند، مجسمه نیم تنه، سینه، مجسمه، بالاتنه، ترکیدگی، انفجار، ورشکست شدن، خرد گشتن، ورشکست کردن، بیچاره کردن
خردلغتنامه دهخداخرد. [ خ َ ] (اِ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). گل که بتازیش طین خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). خَره . (صحاح الفرس ) . گِل سیاه ته حوض و ته جوی آب . (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ) : آن کجا سرْت بر کشید بچرخ با
خردلغتنامه دهخداخرد. [ خ َ رَ ] (ع اِ) درازی سکوت . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (مص ) ساکت شدن . || خریدة گشتن زن . (ازمنتهی الارب ) (از تاج العروس ). رجوع به خریدة شود.
خردلغتنامه دهخداخرد. [ خ َرْ رَ ] (اِ) گل سیاه لزج و چسبنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به خَرْد شود.
خردلغتنامه دهخداخرد. [ خ ُ ] (ص ) کوچک که در مقابل بزرگ است . (از برهان قاطع). ضد بزرگ . (از غیاث اللغات ) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). صغیر. صُغار. (بحر الجواهر). کوچک . کم جثه . (از ناظم الاطباء). مقابل کلان . (یادداشت مؤلف ) : مرعش ، جذب دو شهرک است خرم و
دانای مینوخردلغتنامه دهخدادانای مینوخرد.[ ی ِ خ ِ رَ ] (اِخ ) هدایت نویسد: نام نسکی از بیست ویک نسک زند و پازند زندیکان به معنی زندخوانان . (انجمن آرا). اما این گفته بر اساسی نیست و دانای مینوخرد نام رساله ای است پهلوی نه نسکی از نسکهای اوستا.
حساب نهایت خردلغتنامه دهخداحساب نهایت خرد. [ ح ِ ب ِ ن َ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) حساب ریز. ارقام بی نهایت ریز. حساب بی نهایت کوچک . رجوع به حساب شود.
پیر خردلغتنامه دهخداپیر خرد. [ رِ خ ِرَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) عقل . عقل کل . فرد کامل . مرد هنر. (آنندراج ). مرد دانا و عاقل : درین چمن که گلش پیش خیز صبحدم است بشرع پیر خرد خواب صبح عصیان است .دانش (از آنندراج ).
پیراهن خردلغتنامه دهخداپیراهن خرد. [ هََ ن ِ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیراهنچه . پیراهن کوچک . صدار. (دهار) (منتهی الارب ). غلالة. (دهار). اصدة. (از منتهی الارب ).