خردمندلغتنامه دهخداخردمند. [ خ ِ رَ م َ ] (ص مرکب ) عاقل . صاحب عقل ، چه خرد بمعنی عقل و مند بمعنی صاحب و خداوند است . (از برهان قاطع). دانشمند. دانا. (از شرفنامه ٔ منیری ) (از انجمن آرای ناصری ). صاحب هوش . خداوند عقل . شخص عاقل . (از ناظم الاطباء). رزین . (زمخشری ). عقیل . عَقول . ورد. بخرد.
خردمنددیکشنری فارسی به انگلیسیintellect, intellectual, intelligent, sage, rational, reasonable, sagacious, sane, sapient, sensible, stable, wise
خرذمندلغتنامه دهخداخرذمند. [ خ ِ رَ م َ ] (ص مرکب ) خردمند. دانا. عاقل . (از ناظم الاطباء). رجوع به خردمند شود.
خردمند گشتنلغتنامه دهخداخردمند گشتن . [ خ ِ رَ م َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) عقل . (تاج المصادر بیهقی ). صاحب عقل شدن . عاقل شدن .
خردمند شدنلغتنامه دهخداخردمند شدن . [ خ ِ رَ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عقل . (دهار). تأرّب تأبّی . (تاج المصادر بیهقی ).
خردمندانلغتنامه دهخداخردمندان . [ خ ِ رَ م َ ] (اِ) ج ِ خردمند. اولوالالباب . ذوی العقول . اولوالنهی : تریاق بزرگ است و شفای همه غمهانزدیک خردمندان می را لقب این است . منوچهری .خردمندان اگر اندیشه را بر این کار پوشیده گمارند ایشان را م
خردمندانهلغتنامه دهخداخردمندانه . [ خ ِ رَ م َ دا ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) عاقلانه . هوشمندانه . از روی عقل . از روی حکمت . || منسوب بخردمندی . (از ناظم الاطباء).
خردمندخویلغتنامه دهخداخردمندخوی . [ خ ِ رَم َ ] (ص مرکب ) عاقل . صاحب عقل . صاحب هوش : که شاهدخدیوا جهان داوراخردمندخویا خردیاورا.نظامی .
خردمندزادهلغتنامه دهخداخردمندزاده . [ خ ِ رَ م َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) آنکه پدر صاحب عقل دارد : رسم و آیین پادشاهانست که خردمند را عزیز کنندوز پس مرگ او وفاداری با خردمندزاده نیز کنند.سعدی (صاحبیه ).<b
خردمندطبعلغتنامه دهخداخردمندطبع. [ خ ِ رَ م َ طَ ] (ص مرکب ) آنکه طبع خردمند دارد. صاحب رای . صاحب عقل : خردمندطبعان منت شناس بدوزند نعمت بمیخ سپاس .سعدی .
خردمند گشتنلغتنامه دهخداخردمند گشتن . [ خ ِ رَ م َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) عقل . (تاج المصادر بیهقی ). صاحب عقل شدن . عاقل شدن .
خردمند شدنلغتنامه دهخداخردمند شدن . [ خ ِ رَ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) عقل . (دهار). تأرّب تأبّی . (تاج المصادر بیهقی ).
خردمندی نمودنلغتنامه دهخداخردمندی نمودن . [ خ ِ رَ م َ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) آنکه بیخرد است خود را خردمند جلوه دهد، تعاقل . (منتهی الارب ).
خردمندانلغتنامه دهخداخردمندان . [ خ ِ رَ م َ ] (اِ) ج ِ خردمند. اولوالالباب . ذوی العقول . اولوالنهی : تریاق بزرگ است و شفای همه غمهانزدیک خردمندان می را لقب این است . منوچهری .خردمندان اگر اندیشه را بر این کار پوشیده گمارند ایشان را م
ناخردمندلغتنامه دهخداناخردمند. [ خ ِ / خ َ رَ م َ ] (ص مرکب ) نادان . بی عقل . (ناظم الاطباء). سفیه . بی معرفت . احمق . ابله . غیرعاقل . که خردمند نیست : اگر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ . ف