خردیلغتنامه دهخداخردی . [ خ ُ ] (اِ) مَرِق . مَرِقة. آنرا خردیق ساخته و اصل آن خردیک بوده . (یادداشت بخط مؤلف ) : هر دو آن عاشقان ِ بی مزه اندغاب گشته چو سه شبه خردی . ابوالعباس .پیر زالی گفت کش خردی بریخت خود مرا نان تهی بود
خردیلغتنامه دهخداخردی . [ خ ُ ] (حامص ) بچگی . کودکی . طفولیت . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) : حسرت نکند کودک را سود به پیری هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان . ناصرخسرو.بخردی درش زجر و تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن . <p
خردگیلغتنامه دهخداخردگی . [ خ ُ دَ / دِ ] (حامص ) خردی . کوچکی : من از خردگی رانده ام با سپاه که ویران کنم دوده ٔ ساوه شاه . فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص <span class="
خریدگیلغتنامه دهخداخریدگی . [ خ َ دَ / دِ ] (حامص ) بیع.ابتیاع . خرید. (ناظم الاطباء). صفق . (منتهی الارب ).
خُردیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد ردی، کوچکی اندازه (جثه)، کوچکی ابعاد، کوچکی، کوتاهقدی، پَستی، کوتاهی پسوندها و پیشوندهای نشانۀ خردی و تصغیر: -ک، -چه، توله-، جوجه-، پسرک، آلوچه، تولهسگ، جوجهاردک کمی، قلت لاغری، باریکی بچگی
خردی پزلغتنامه دهخداخردی پز. [ خ ُ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه مَرَق پزد. مرقه پز. مَرّاق . خردی فروش : زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح زآن کجا ممدوح تو خردی پز و بقال مانده .سنایی .
خردیافتهلغتنامه دهخداخردیافته . [ خ ِ رَدْ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) عاقل . هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء) : خردیافته مرد نیکی سگال همی دوستی را بجوید همال . فردوسی .چو لشکر فرستی بدیشان سپارخردیافته
خردیاورلغتنامه دهخداخردیاور. [ خ ِ رَدْ وَ ] (ص مرکب ) آنکه خرد یاور اوست . آنکه کارها از روی خرد کند. صاحب عقل . صاحب رای . هوشمند : که شاها خدیوا جهان داوراخردمندخویا خردیاورا.نظامی .
خردیککلغتنامه دهخداخردیکک . [ خ ُ ک َ ] (ص مصغر) کوچکتر. کهتر. خردتر. اصغر.(از ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ص 397 شود.
خردی پزلغتنامه دهخداخردی پز. [ خ ُ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه مَرَق پزد. مرقه پز. مَرّاق . خردی فروش : زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح زآن کجا ممدوح تو خردی پز و بقال مانده .سنایی .
خردی فروشلغتنامه دهخداخردی فروش . [ خ ُ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه مَرَق فروشد. مَرّاق . رجوع به خردی پز شود.
خردیافتهلغتنامه دهخداخردیافته . [ خ ِ رَدْ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) عاقل . هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء) : خردیافته مرد نیکی سگال همی دوستی را بجوید همال . فردوسی .چو لشکر فرستی بدیشان سپارخردیافته
خردیاورلغتنامه دهخداخردیاور. [ خ ِ رَدْ وَ ] (ص مرکب ) آنکه خرد یاور اوست . آنکه کارها از روی خرد کند. صاحب عقل . صاحب رای . هوشمند : که شاها خدیوا جهان داوراخردمندخویا خردیاورا.نظامی .
نابخردیلغتنامه دهخدانابخردی . [ ب ِ رَ ] (حامص مرکب ) نادانی . دیوانگی . (ناظم الاطباء). جهل . بی عقلی . بی شعوری . سبکسری : نکرد او به تو دشمنی از بدی که خود کرده ای تو ز نابخردی . فردوسی .مدان تو ز گستهم کاین ایزدیست ز گفتار و ک
بیخردیلغتنامه دهخدابیخردی . [ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) سفاهت . سفه . (زمخشری ). غبینه . (منتهی الارب ). بی عقلی : دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است خرد دشمن او در سخن مضمر اوست . فرخی .منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق پرده بر خویشت
تنک خردیلغتنامه دهخداتنک خردی . [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) سخافت عقل . سفاهت . سبک عقلی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).رجوع به ماده ٔ قبل و تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.