خرمنجلغتنامه دهخداخرمنج . [ خ َ م ُ ] (اِ مرکب ) خرمگس ، چه منج بمعنی مگس باشد. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج با بور تو رخش پور دستان خرمنج . حکیم ازرقی (از آنندراج ).|| مر
خرمنجکلغتنامه دهخداخرمنجک . [ خ َ م َ ج َ ] (اِخ ) ناحیه ای بوده از نواحی عثمانی دارای 43 دهکده بمساحت تقریباً دوهزار کیلومتر مربع. غرب آن اطرانوس و شرق دومانیح و جنوب آن طاغ آردی و شمال محدود و محاط بکوه عتیق ... (از قاموس الاعلام ترکی ).
خرمنجیلغتنامه دهخداخرمنجی . [ خ َ م َ ] (اِخ ) نام یکی از درباریان غازان پادشاه مغول است که از طرف این پادشاه به روم فرستاده شد. رجوع بتاریخ گزیده چ 1 ص 592 شود.
منجلغتنامه دهخدامنج . [ م ُ ] (اِ) هر زنبوررا گویند عموماً. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). زنبور را گویند. (آنندراج ). زنبور و کبت . (ناظم الاطباء).- خرمنج ؛ خرمگس . (فرهنگ رشیدی ). مگس بزرگ است که خرمگس گویند. (آنندراج ) : ای تو تبتی مشک
زرغنجلغتنامه دهخدازرغنج . [ زَ غ ُ ] (اِ) گیاهی است بغایت بدبوی و از چین آورند و آنرا حلبه ٔ چینی گویند. برگش به برگ سداب ماند و طبیعتش سرد است و خاصیت وی آن است که دفع خشکی بوی مشک کند. (برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). گیاهی بغایت بدبوی و از چین آورند. (
ترنجیدهلغتنامه دهخداترنجیده . [ ت ُ / ت َ رُ / رَ دَ / دِ ] (ن مف ) اسم مفعول از ترنجیدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). چین و آژنگ و انجوخ گرفته را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (ازآنندراج
ترنجلغتنامه دهخداترنج . [ ت ُ رُ / رَ ] (اِ) میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و بعربی تفاح مائی خوانند. (برهان ). میوه ای است معروف و مشهور. همانا که بواسطه ٔ کثرت چین و شکنج باشد که در پوست آن است که به این اسم موسوم است . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهن
خرمنجکلغتنامه دهخداخرمنجک . [ خ َ م َ ج َ ] (اِخ ) ناحیه ای بوده از نواحی عثمانی دارای 43 دهکده بمساحت تقریباً دوهزار کیلومتر مربع. غرب آن اطرانوس و شرق دومانیح و جنوب آن طاغ آردی و شمال محدود و محاط بکوه عتیق ... (از قاموس الاعلام ترکی ).
خرمنجیلغتنامه دهخداخرمنجی . [ خ َ م َ ] (اِخ ) نام یکی از درباریان غازان پادشاه مغول است که از طرف این پادشاه به روم فرستاده شد. رجوع بتاریخ گزیده چ 1 ص 592 شود.