خرهلغتنامه دهخداخره . [ خ ُ رِ ] (اِخ ) لقب فیروز بهاءالدوله پسر عضدالدوله ٔ دیلمی . (یادداشت بخط مؤلف ). او را ضیاءالمله و غیاث الامه نیز می گفتند. کنیه ٔ او ابونصر بود. (از آثار الباقیه ص 133).
خرهلغتنامه دهخداخره . [ خ ُ رَ / رِ ] (اِ) جانورکی است که هرچه بر زمین افتد بخورد و بعربی او را ارضة خوانند. (از برهان قاطع). موریانه . کرم چوب خوار. (یادداشت مؤلف ). || علتی را گویند که موی را بریزاند. (از برهان قاطع). خوره . (یادداشت بخط مؤلف ). || مرضی
خرهلغتنامه دهخداخره . [ خ َ رَ / رِ ] (اِ) پهلوی هم چیده شده . (از برهان قاطع) : بار بزه بر تو از تو خره کرده ست (؟)ای شده چوگانْت پشت در بزه و بار. ناصرخسرو.گرتو خری ترا ز خری هیچ نقص نیست تا
خیره خیرهلغتنامه دهخداخیره خیره . [ رَ / رِ رَ / رِ ] (ق مرکب )بیهوده . بی جهت . بی تقریب . بی دلیل بی علت : ای کرده خیره خیره ترا حیران چون خویشتن معطل و حیرانی . ناصرخسرو.</p
خچیرهلغتنامه دهخداخچیره . [ خ َ رَ ] (اِخ ) دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران . واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است . بدانجا 6
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) کالک . سفچ . سفچه . کنبزه .کنیزه . کمبزه . خربزه ٔ کوچک . (یادداشت بخط مؤلف ).
خرچهلغتنامه دهخداخرچه . [ خ َ چ َ / چ ِ ] (اِ) حاشیه . (از ناظم الاطباء). || مخارجی که در ادعای چیزی خرج کنند. (از ناظم الاطباء). || (اِ مصغر) خر کوچک . کره خر. (یادداشت بخط مولف ). || بکودکی که نادانی و بی رسمی خود را سبب کودکی خود گوید به شماتت گویند: «تو د
خرهانلغتنامه دهخداخرهان . [ ] (اِخ ) ابن ارسلان ، کسری خرهان بن ارسلان پادشاه زاده بود. (از فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 109).
خرهناکلغتنامه دهخداخرهناک . [ خ َ رُ ] (ص مرکب ) منور. تابدار. روشن . (ناظم الاطباء) : به خلقان بر ببخشود ایزدپاک که بفرستاد زرتشت خرهناک .(از فرهنگ جهانگیری ).
خرهیلغتنامه دهخداخرهی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) عبدالسلام بن عبدالرحمن بن ابراهیم الخرهی الشیرازی مکنی به ابوالفتح .از اهل علم و فضل بود و مذهب شافعی داشت . او به اصفهان حدیث می گفت و ابوعبداﷲ محمدبن غانم بن احمد حداد و جز او از او برای ما نقل حدیث کردند. مرگ او به اصفهان بعد از سال <span class="hl
آلاشتلغتنامه دهخداآلاشت . (اِخ ) نام خُرّه ای در ناحیه ٔ ولوپی بسوادکوه مازندران . || نام قریه ٔ بزرگ این خُرّه .
غیاث الامهلغتنامه دهخداغیاث الامه . [ ثُل ْ اُم ْ م َ ] (اِخ ) لقب خره فیروزبن خسرو. رجوع به خره فیروزبن فناخسرو و آثارالباقیه ص 134 شود.
شهرچایلغتنامه دهخداشهرچای . [ ش َ ] (اِخ ) (رود...) رودی به آذربایجان غربی که خره های دشت و حومه ٔ ارومیه وارومیه و خره ٔ بکشلو را آب دهد. (یادداشت مؤلف ).
خره به کون مالیدنلغتنامه دهخداخره به کون مالیدن . [ خ َرْ رَ / رِ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) نوره کشیده . واجبی کشیدن (لغت محلی شوشتر). || فریب دادن . گول زدن (لغت محلی شوشتر).
خره کشیدنلغتنامه دهخداخره کشیدن . [ خ ُرْ رَ / رِ ک َ / ک ِ دَ ](مص مرکب ) آواز برآمدن از بینی مردم در وقت خواب یابسبب گلو فشردن . خرخر کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خره آبلغتنامه دهخداخره آب . [ خ َرْ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالابخش مرکزی شهرستان کرمانشاه ، واقع در بیست ویک هزارگزی جنوب کرمانشاه وجنوب و کنار رودخانه ٔ مرگ ، واقع در دشت و سردسیر. آب آن از رودخانه ٔ مرگ . محصولات آن غلات و لبنیات و توتون و حبوبات و صیفی و چغندرقند. شغل اهالی زر
خره پورلغتنامه دهخداخره پور. [ خ ُ رُه ْ ] (اِخ ) نام منشی شاپور دوم ساسانی است . این شخص بدست رومی ها اسیر شد و پس از مرگ ژولین امپراطور روم او با ژووین به یونان رفت و دین مسیحی انتخاب کرد، او را اله آزار نامیدند. او زبان یونانی آموخت و کارهای شاپور و ژولین را نوشت . بعد تاریخ عهد قدیم را که یک
خره زالغتنامه دهخداخره زا. [ خ ُرْ رَ ] (اِخ ) قریه ای است فرسنگی بیشترمیانه ٔ شمال و مغرب اشفایقان . (فارسنامه ٔ ناصری ).
خانخرهلغتنامه دهخداخانخره .[ خ َ رَ ] (اِخ ) نام محلی است کنار راه آباده به شیراز میان سورمق و شهر آباده . در 675700 گزی طهران .
خرخرهلغتنامه دهخداخرخره . [ خ َ خ َ رَ / رِ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان آبادان واقع در سه هزارگزی شمال آبادان کنار خاوری رود بهمن شیر. آب و هوای آنجا گرم و جمعیت آن ناحیه پانصد تن و آب این دهکده از رود بهمن شیر و محصول آن خرما می باشد.
خرخرهلغتنامه دهخداخرخره . [ خ ِ خ ِ رَ / رِ ] (اِ) حلق . حلقوم . نای . گلو. قصبةالریه در تداول عوام . (یادداشت بخط مؤلف ).- تا خرخره در قرض بودن ؛ بسیار قرض داشتن .
خرخرهلغتنامه دهخداخرخره . [ خ ُ خ ُ رَ ] (اِخ ) نام تیره ای است از ایل کلهر به کردستان . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 162).