خرگوازلغتنامه دهخداخرگواز. [ خ َگ ُ / گ َ ] (اِ مرکب ) چوبی که خر و گاو را بدان رانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). چوب سیخ داری که بدان خر و گاو را رانند. (یادداشت بخط مؤلف ). گواز که بدان خر رانند. (یادداشت بخط مؤلف ). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است : این ک
خرپیوازلغتنامه دهخداخرپیواز. [ خ َ پی ] (اِ) مرغ شب پره . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). خربیواز. رجوع به خربیواز شود : بروز هیچ نبینم ترا بشغل و بسازبشب کنی همه کاری بسان خرپیواز.خباز فائقی یا قائنی .
خرواجلغتنامه دهخداخرواج . [ خ َرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 16هزارگزی جنوب قاین ، سر راه شوسه ٔ عمومی قاین به بیرجند. کوهستانی ، معتدل . آب از قنات . محصول آن غلات ، زعفران . شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس با
خرپوزلغتنامه دهخداخرپوز. [ خ َ ] (اِ) شپره ٔ کلان . خربیواز. رجوع به خربیواز شود : اسبی دارم که نعره واری طی می نکند بیک شبانروزگر بر اثرش پلنگ باشدبیرون نشود ز جا چو خرپوز.نزاری قهستانی .
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه . (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی ). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). فریاد. نفیر. نعره . غیه . آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف ). وعی . عائهة. صراخ . (منتهی الارب ) : چند بردارد این هری
خرگوشلغتنامه دهخداخرگوش . [ خ َ ] (اِ مرکب ) جانوریست معروف . گویند ماده ٔ او را مانند زنان حیض آید. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). حیوانی وحشی که گوشهای دراز دارد. (ناظم الاطباء). ابوخداش . ابوخرانق . ابوعروة. ابوبنهان . ارنب . اصمع. حَوْشَب . درماء. درمة. درامة. عجوز. قُفّة. قَ
تازنهلغتنامه دهخداتازنه . [ زِ / زَ ن َ / ن ِ ] (اِ) مخفف تازیانه :آنکه ستر بود و اسب ، زیر من اندر خر است وآنکه بدی تازنه ، در کف من خرگواز.لامعی .
گاوگوازلغتنامه دهخداگاوگواز. [ گ ُ ] (اِ مرکب ) چوب که بدان گاو و خر زنند. (نسخه ٔ خطی از لغت اسدی در لغت گوز). گوازی که بدان گاو رانند. رجوع به خرگواز و گواز شود.
خط بر آبلغتنامه دهخداخط بر آب . [ خ َ ب َ ] (ص مرکب ) ناپدیدار. تباه . (از حاشیه ٔ دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ) : هست با خط تو خط چینیان چون خط بر آب هست با شمشیر تو اقلام شیران خرگُواز.منوچهری .
سترلغتنامه دهخداستر. [ س َ ت َ ] (اِ) مخفف استر است که بعربی بغل گویند. (برهان ). مخفف استر است که بعربی بغل گویند، و سترون یعنی استرمانند، نازاینده و عقیم . (آنندراج ) : آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز. <p class="auth
گوازلغتنامه دهخداگواز. [ گ َ / گ ُ ] (اِ)در اوستا گوازه : گو (گاو) + از (راندن ). گواز، لغةً به معنی گاو(ستور)ران . (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 186 حاشیه ٔ 9).