خریشلغتنامه دهخداخریش . [ خ َ ] (اِ) خنده ریش . (ناظم الاطباء). خنده خریش .(یادداشت بخط مؤلف ). خنده ای که از روی تمسخر و استهزاء و فسوس بود. (برهان قاطع). || کسی که از روی استهزا بر وی خنده کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || خراش . برداشتگی پوست از بدن . || (نف ) خراشنده . چیزی که
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ ] (ع مص ) دوختن درز موزه و جز آن . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ) (از تاج المصادر بیهقی ) : برای آنکه خرازان گه خرزکنند از سبلت روباه درزن . خاقانی .ریسمان و سوزنی نی وقت خرزآنچن
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ رَ ] (اِخ ) نام شهر و مدینه ای است . (از شرفنامه ٔ منیری ) (از برهان قاطع). در حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین آمده است : این کلمه در حدود العالم و معجم البلدان نیامده است و ظاهراً تصحیف خزر باید باشد.
خرزلغتنامه دهخداخرز. [ خ َ رَ ] (ع اِ) مهره . (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از منتهی الارب ).- خرزالظهر ؛ مهره ٔ پشت . (منتهی الارب ). || اسباب خرده فروشی را گویند از مهره و آیینه و شانه و امثال آن ، چه خرزی خرده فروش باشد. (از برهان قاطع). در حاشیه ٔ بره
خرشلغتنامه دهخداخرش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). مرحوم دهخدا این مصدر را تعریب مصدر خراشیدن فارسی دانسته اند. || کسب برای عیال خود کردن و طلب رزق نمودن .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ): خ
خریشکلغتنامه دهخداخریشک . [ خ َ ش َ ] (اِ) خریطه ٔ چرمین که نعلبندان در آن ابزار کار نهند. (ناظم الاطباء).
خریخهلغتنامه دهخداخریخه . [ خ ِ خ َ / خ ِ ] (اِ) خریش است و در اصل خریشه بوده بمعنی مردم ریشخندی و مسخره و بی رتبه که در خانه ٔ خود ضبط و نسقی نداشته باشد. (لغت محلی شوشتری نسخه ٔ خطی ).
خنده ریشلغتنامه دهخداخنده ریش . [ خ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) ریشخند و او کسی باشد که مردم بعنوان تمسخر و ظرافت بر او خندند. (برهان قاطع). رجوع به خنده خریش شود.- خنده ریش کردن ؛ تمسخر کردن . استهزاء نمودن . ریشخند کردن . (ناظم الاطباء).<b
غلغلیچه گهلغتنامه دهخداغلغلیچه گه . [ غ ِ غ ِ چ َ / چ ِگ َه ْ ] (اِ مرکب ) غلغلیجگاه . غلغلیجگه : چنان بدانم من جای غلغلیچه گهش کجا به مالش اول فتد به خنده خریش .لبیبی (از نسخه ای از فرهنگ اسدی با تصحیح مؤلف لغت نامه ).رجوع
سیرانلغتنامه دهخداسیران . [ س َ ] (ع مص ) سیر کردن . (غیاث ) (آنندراج ). سیر. گردش برای تفرج . (ناظم الاطباء) : امتناع پیل از سیران بیت با جد آن پیلبان و بانگ هیت . مولوی .چونکه نگذارد سگ آن بانگ سقم من مهم سیران خود را کی هلم .
خریلغتنامه دهخداخری . [خ َ ] (حامص ) حماقت . سفاهت . (از ناظم الاطباء). بلادت یا نادانی . جهالت . (یادداشت بخط مؤلف ) : به دین از خری دور باش و بدان که بی دینی ای پور بی شک خریست . ناصرخسرو.شیر خدای را چو مخالف شودکسی هرگز مک
خریشکلغتنامه دهخداخریشک . [ خ َ ش َ ] (اِ) خریطه ٔ چرمین که نعلبندان در آن ابزار کار نهند. (ناظم الاطباء).
خنده خریشلغتنامه دهخداخنده خریش . [ خ َ دَ / دِخ َ ] (اِ مرکب ) کسی که بر او خنده زنند و ریشخند کنند و بمعنی فاعل و مفعول تمسخر هر دو آمده و آن را خنده ریش نیز گویند و ریشخند بهمین معنی است . (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). مضحکه . مسخره . مایه ٔ سخریه . آلت
تخریشلغتنامه دهخداتخریش . [ ت َ ] (ع مص ) برآمدن سر خوشه ٔ زراعت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خراشیدن چیزی را. || بسوی خود کشیدن شاخه ٔ درخت را با عصای سرکج . (از اقرب الموارد) (از المنجد).