خزملغتنامه دهخداخزم . [ خ َ ] (ع مص ) سوراخ کردن بینی شتر. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || خلیدن شتر. || ملخ را بسیخ در کشیدن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || (اصطلاح عروض ) زیادتی حرفی است یا دو کی در اول مصراع . متقدمان شعراء عرب استعمال کرده اند تمام معنی
خزملغتنامه دهخداخزم . [ خ َ زَ ] (ع اِ) درختی است مانند دَوم که از پوست وی رسن سازند. (منتهی الارب ).
خزمفرهنگ فارسی عمیددر عروض، آوردن حرف یا حروفی زائد و خارج از وزن در ابتدای مصراع که تقطیع به شمار نمیآید.
خازملغتنامه دهخداخازم . [ زِ ] (اِخ ) ابن الاهتم . ابوداود او را ضعیف می داند. دارقطنی نیز در کتاب علل خود او را قوی نمیداند. باری وی از علی بن زید حدیث نقل کرد و از اومسدد روایت حدیث کرد. (از لسان المیزان ج 2 ص 372).
خازملغتنامه دهخداخازم . [ زِ ] (اِخ ) ابن جِبِّلَه از محدثان است . (منتهی الارب ). به نقل صاحب لسان المیزان او از خارجةبن مصعب نقل حدیث کرده است و محمدبن مخلد الدوری می گوید حدیث او نگاشته نشده است . (لسان المیزان ج 2 ص 371).
خازملغتنامه دهخداخازم . [ زِ ] (اِخ ) ابن خزیمةالبخاری ابوخزیمة. سلیمانی می گوید: در این شخص نظر است . اسلم بن بشر و حفص بن داود الریعی و جماعتی نقل حدیث از او کرده اند ولی دانسته شد این خازم همان خازم قبلی است که بصری الاصل بوده که ساکن بخارا شد. (از لسان المیزان ج <span class="hl" dir="ltr"
خازملغتنامه دهخداخازم . [ زِ ] (اِخ ) ابن قاسم . وی از اباعسیب رضی اﷲ عنه حدیث شنید و صحابی بود، از او هم تبوذکی حدیث شنید گرچه این تبوذکی معروف نیست . باری نام او را بخاری برده است ابوحاتم می گوید او از شیوخ است . (از لسان المیزان ج 2 ص <span class="hl" dir=
خزمکلغتنامه دهخداخزمک . [خ َ م َ ] (اِ) مهره ای بود کودکان را از بهر چشم بد بندند خزریان فروشند دو سه رنگ بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : ترسم چشمت رسد که سخت حقیری چونکه نه بندند خزمکت بگلو بر.منجیک .
خزمهلغتنامه دهخداخزمه . [ خ َ زَ م َ ] (ع اِ) واحد خزم . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || برگ بافته ٔ مقل . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ).
خزمیلغتنامه دهخداخزمی . [ خ َ ما ] (ع ص ) شترانی که خزامة در بینی آنها کرده باشند. (منتهی الارب ). یقال : ابل خزمی . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ).
خزمیانلغتنامه دهخداخزمیان . [ خ َ ] (اِ) جند بیدستر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خایه ٔ سگ آبی . (مفاتیح ) (برهان قاطع).
خزاملغتنامه دهخداخزام . [ خ َزْ زا ] (ع ص ) خزم فروش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
رزیدنفرهنگ فارسی عمیدرنگ کردن جامه و پارچه؛ رنگ کردن؛ رنگرزی کردن: ◻︎ بِه ار در خُم می فروشی خزم / چو می جامهای را به خون میرزم (نظامی۶: ۱۱۶۶)، ◻︎ برآنکس که جانش به آهن گزم / بسی جامهها در سکاهن رزم (نظامی۵: ۷۹۶).
رزیدنلغتنامه دهخدارزیدن . [ رَ دَ ] (مص ) رنگ کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ خطی ) (از غیاث اللغات ) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (فرهنگ اوبهی ). رنگرزی کردن . (یادداشت مؤلف ) : آفتابت طباخی می کند و ماهت صباغی
خزیدنلغتنامه دهخداخزیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) آهسته بجائی درشدن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). داخل شدن به آهستگی : دشت از تو کشید مفرش وشی چرخ از تو خزید در خز ادکن . ناصرخسرو.از کجا اندر خزیدستی در این بی در حصارهمچنان یک روز از
کردرلغتنامه دهخداکردر. [ ک َ دَ ] (اِ) دره ٔ کوه بود. (فرهنگ اسدی ). زمین کوه و دره را گویند. (برهان ). دره . (فهرست شاهنامه ٔ ولف ) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوزبینی علم علم تو بهر دشت و کردری . عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی ).شمال
خزمکلغتنامه دهخداخزمک . [خ َ م َ ] (اِ) مهره ای بود کودکان را از بهر چشم بد بندند خزریان فروشند دو سه رنگ بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : ترسم چشمت رسد که سخت حقیری چونکه نه بندند خزمکت بگلو بر.منجیک .
خزمهلغتنامه دهخداخزمه . [ خ َ زَ م َ ] (ع اِ) واحد خزم . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || برگ بافته ٔ مقل . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ).
خزمیلغتنامه دهخداخزمی . [ خ َ ما ] (ع ص ) شترانی که خزامة در بینی آنها کرده باشند. (منتهی الارب ). یقال : ابل خزمی . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ).
خزمیانلغتنامه دهخداخزمیان . [ خ َ ] (اِ) جند بیدستر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خایه ٔ سگ آبی . (مفاتیح ) (برهان قاطع).
مخزملغتنامه دهخدامخزم . [ م ُ خ َزْ زَ ] (ع ص ) آنکه دیوار بینی وی سوراخ باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون ).
مخزملغتنامه دهخدامخزم . [ م ُ خ َزْ زِ ] (ع ص ) آنکه در بینی شتر، خزامه یعنی حلقه ٔ مویین می نهد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
اخزملغتنامه دهخدااخزم . [ اَ زَ ] (اِخ ) کوهی است قرب مدینه بین ناحیة مَلل و روحاء و ذکر آن در اخبار عرب آمده است . || کوهی است نجدی در حُق ّالضِّباب . (معجم البلدان ).
اخزملغتنامه دهخدااخزم . [ اَ زَ ] (اِخ ) نام جدّ حاتم طائی که از پدر خود ابواخزم عاق بود و بعد از مردن اخزم پسران وی روزی بر جد خویش ابی اخزم درافتادند و او را مجروح و خون آلوده ساختند و او این بیت بگفت :ان ّ بنی ّ ضرّجونی بالدّم شنشنة اعرفها من اخزم .و بجای «ضرجونی »، «رمَلونی »