خسبیدنلغتنامه دهخداخسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص ) غنودن . خسپیدن : از این پس تو ایمن مخسب از بدی که پاداش پیش آیدت ایزدی . فردوسی .شب تیره بلبل نخسبد همی گل از باد و باران بچسبد همی . فردوسی (شاهنامه ج <span clas
خوش خسبیدنلغتنامه دهخداخوش خسبیدن . [ خوَش ْ / خُش ْ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خوب آرامیدن . خوب خوابیدن .راحت و آسوده خوابیدن . خواب راحت کردن : خوش نخسبندکنون از فزع هیبت اونه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رای . ف
خون خسبیدنلغتنامه دهخداخون خسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خون کسی پایمال شدن . قتل کسی مورد توجه قرار نگرفتن . قاتل کسی مجازات نشدن : خون هرگز نخسبد. (کلیله و دمنه ).آنکه کشتستم پی مادون من می نداندکه نخسبد خون من .مولوی .
خسبیدنیلغتنامه دهخداخسبیدنی . [ خ ُ دَ ] (حامص ) عمل خوابیدن . خوابیدنی . خفتنی . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ص لیاقت ) قابل خوابیدن . قابل خفتن .
خسبیدنیلغتنامه دهخداخسبیدنی . [ خ ُ دَ ] (حامص ) عمل خوابیدن . خوابیدنی . خفتنی . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ص لیاقت ) قابل خوابیدن . قابل خفتن .
خوش خسبیدنلغتنامه دهخداخوش خسبیدن . [ خوَش ْ / خُش ْ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خوب آرامیدن . خوب خوابیدن .راحت و آسوده خوابیدن . خواب راحت کردن : خوش نخسبندکنون از فزع هیبت اونه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رای . ف
خون خسبیدنلغتنامه دهخداخون خسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خون کسی پایمال شدن . قتل کسی مورد توجه قرار نگرفتن . قاتل کسی مجازات نشدن : خون هرگز نخسبد. (کلیله و دمنه ).آنکه کشتستم پی مادون من می نداندکه نخسبد خون من .مولوی .
ناخسبیدنلغتنامه دهخداناخسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص منفی ) نخسبیدن . نخوابیدن . نخفتن . مقابل خسبیدن . رجوع به خسبیدن شود.
خون خوابیدنلغتنامه دهخداخون خوابیدن . [ خوا / خا دَ] (مص مرکب ) خون خسبیدن . رجوع به خون خسبیدن شود.
درخسبیدنلغتنامه دهخدادرخسبیدن .[ دَ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خسبیدن . غنودن : چون شب آید برود خورشید از محضر ماماهتاب آید و درخسبد در بستر ما. منوچهری .رجوع به خسبیدن شود.
منتقلغتنامه دهخدامنتق . [ م َ ت َ ] (ع اِ) از شکم اسب آنچه به زمین رسد وقت خسبیدن . (منتهی الارب ). آنجای از شکم اسب که هنگام خسبیدن به زمین رسد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
خسبیدنیلغتنامه دهخداخسبیدنی . [ خ ُ دَ ] (حامص ) عمل خوابیدن . خوابیدنی . خفتنی . (یادداشت بخط مؤلف ). || (ص لیاقت ) قابل خوابیدن . قابل خفتن .
درخسبیدنلغتنامه دهخدادرخسبیدن .[ دَ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خسبیدن . غنودن : چون شب آید برود خورشید از محضر ماماهتاب آید و درخسبد در بستر ما. منوچهری .رجوع به خسبیدن شود.
خوش خسبیدنلغتنامه دهخداخوش خسبیدن . [ خوَش ْ / خُش ْ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خوب آرامیدن . خوب خوابیدن .راحت و آسوده خوابیدن . خواب راحت کردن : خوش نخسبندکنون از فزع هیبت اونه به روم اندر قیصر نه به هند اندر رای . ف
خون خسبیدنلغتنامه دهخداخون خسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) خون کسی پایمال شدن . قتل کسی مورد توجه قرار نگرفتن . قاتل کسی مجازات نشدن : خون هرگز نخسبد. (کلیله و دمنه ).آنکه کشتستم پی مادون من می نداندکه نخسبد خون من .مولوی .
فروخسبیدنلغتنامه دهخدافروخسبیدن . [ ف ُ خ ُ دَ ] (مص مرکب ) فروخفتن . خفتن . خوابیدن : اشتر نادان بنادانی فروخسبد براه بی حذر باشد از آن شیری که هست اشترفکن . منوچهری .رجوع به فروختن شود.
ناخسبیدنلغتنامه دهخداناخسبیدن . [ خ ُ دَ ] (مص منفی ) نخسبیدن . نخوابیدن . نخفتن . مقابل خسبیدن . رجوع به خسبیدن شود.