خشت خشتلغتنامه دهخداخشت خشت . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) خش خش و آن صوت کاغذ و جامه و غیر آن است : خشت خشت موش در گوشش رسیدخفت مردی شهوتش کلی رمید.مولوی (مثنوی ).
پیخستلغتنامه دهخداپیخست . [ پ َ / پ ِ خ َ / خ ُ ] (ن مف مرکب ) چیزی که در زیر پای نرم شده باشد. (برهان ). هرچیز که زیر پا گرفته لگدکوب کنند. لگدکوب . لگدمال . پی سپر : چنان بنیاد ظلم از کشور خویش <b
پیخشتلغتنامه دهخداپیخشت . [ پ َ / پ ِ خ ُ ] (ص مرکب ) از بن کنده بود بیکبارگی . (لغت فرس اسدی ). چوب و چیزی که بیکبار از بیخ برکنده باشد : چندان گرداندش که از پی دانگی با پدر و مادر و نبیره زند مشت اُف ّ ز چونین حقیر بی هنر
خش خشتلغتنامه دهخداخش خشت . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) بمعنی خشت خشت است که صدای ورق کاغذ و جامه و آواز شلوار نوپوشیده باشد و جز آن . (از برهان قاطع) : که فرومرد از یکی خش خشت موش .مولوی .
لبنلغتنامه دهخدالبن . [ ل َ ب ِ ] (ع اِ) خشت . خشت خام . واحد آن لبنة است . (مهذب الاسماء). لِبن . لِبِن . لبن القمیص ؛ خشتک پیراهن . (منتهی الارب ). || (ص ) شیرنوشنده . || دوست دارنده ٔ شیر. (منتهی الارب ).
بدپسرلغتنامه دهخدابدپسر. [ ب َ پ ِ س َ ] (ص مرکب ) پسر ناخلف . پسر نااهل : هر بدپسر که نیک شود روزی آن گه شود که نیک پدر مرده . (از سندبادنامه ص 71).- بدپسران خانه کن ؛ ناخل
خشتلغتنامه دهخداخشت . [ خ ِ ] (اِ) آجر خام و ناپخته . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پاره ای گل که آن را در قالبی ریزند و چون شکل قالب بخود گرفت قالب را از آن خارج کنند وسپس آن پاره گل ، شکل قالب گرفته ، را در آفتاب گذارند تا خشک شود و بعد آن را در ساختمانها بکار برند. می گویند خشت بهتر
خشتلغتنامه دهخداخشت . [ خ ِ ] (اِخ ) بلوکی است میانه ٔ مغرب و شمال شیراز. از گرمسیرات فارس است ،درازی آن از جمیله تا بیکرزی هشت فرسنگ ، پهنای آن از رودک تا سیاه منصور باز هشت فرسنگ است . شکار آن بزو پازن و قوچ و میش کوهی و آهو و کبک و تیهو و دراج و کبوتر و بلدرچین و در زمستان چاخرق و هوبره و
خشتلغتنامه دهخداخشت . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کبود گنبد بخش کلات شهرستان دره گز واقع در 5 هزارگزی باختر کبودگنبد. این ده در دامنه ٔ کوه قرار دارد با آب و هوای معتدل . آب آن از قنات و محصول آن غلات و بن شن و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و مالداری و
خشتلغتنامه دهخداخشت . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان اشکنان بخش گاوبندی شهرستان لار واقع در پنجاه و چهار هزارگزی خاور گاوبندی . این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری . آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات و خرما و تنباکو و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایرا
خشتلغتنامه دهخداخشت . [ خ ِ ] (اِخ ) مرکز دهستان خشت بخش خشت شهرستان کازرون واقع در هفت هزارگزی شمال باختری کنار تخته و خاور کوه تکاب ، این دهکده در جلگه قرار دارد و آب آن از رودخانه ٔ شاپور و چشمه تنگ عمو و محصول غلات دیمی و خرما و برنج و پنبه و شغل اهالی زراعت و کسب و یک باب دبستان دارد. ا
پیخشتلغتنامه دهخداپیخشت . [ پ َ / پ ِ خ ُ ] (ص مرکب ) از بن کنده بود بیکبارگی . (لغت فرس اسدی ). چوب و چیزی که بیکبار از بیخ برکنده باشد : چندان گرداندش که از پی دانگی با پدر و مادر و نبیره زند مشت اُف ّ ز چونین حقیر بی هنر
خرخشتلغتنامه دهخداخرخشت . [ خ َ خ ُ ] (اِ) جایی باشد که انگور را در آن ریزند و لگد کنند تا شیره ٔ آن برآید. (از برهان قاطع) (آنندراج ).مرحوم دهخدا آن را مصحف چرخشت می دانند : چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد ببخشت که بهر عصر کس بر فرق انگورنیا
چرخشتلغتنامه دهخداچرخشت . [ چ َ خ ُ / خ َ ] (اِ) آنجای که انگور برای شراب بپالاید. (فرهنگ اسدی ).بر وزن و معنی چرخست باشد و آن چرخی و حوضی باشد که انگور در آن ریزند و بمالند تا شیره ٔ آن برآید. (برهان ). چَرَس باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). حوضی که انگور در آ
خش خشتلغتنامه دهخداخش خشت . [ خ ِ خ ِ ] (اِ صوت ) بمعنی خشت خشت است که صدای ورق کاغذ و جامه و آواز شلوار نوپوشیده باشد و جز آن . (از برهان قاطع) : که فرومرد از یکی خش خشت موش .مولوی .
خشتلغتنامه دهخداخشت . [ خ ِ ] (اِ) آجر خام و ناپخته . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پاره ای گل که آن را در قالبی ریزند و چون شکل قالب بخود گرفت قالب را از آن خارج کنند وسپس آن پاره گل ، شکل قالب گرفته ، را در آفتاب گذارند تا خشک شود و بعد آن را در ساختمانها بکار برند. می گویند خشت بهتر