خشکانجلغتنامه دهخداخشکانج . [ خ ُ ] (ص ) خشک اندام . لاغر. نزار. سخت نحیف . (یادداشت بخط مؤلف ) : تو چنین فربه و اکنده چرائی پدرت هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف .لبیبی .
خشکانجفرهنگ فارسی عمیدلاغر؛ نحیف؛ استخوانی: ◻︎ تو چنین فربه و آگنده چرایی؟ پدرت / هندویی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف (لبیبی: شاعران بیدیوان: ۴۸۶).
خشکانشdrying 1واژههای مصوب فرهنگستانفرایند تغییر دادن مادۀ پوششی از حالت مایع به جامد با تبخیر حلاّلها یا ایجاد واکنشهای فیزیکی ـ شیمیایی یا هر دو متـ . خشک کردن
نحیفلغتنامه دهخدانحیف . [ ن َ ] (ع ص ) لاغر. نزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). خول . (ناظم الاطباء). مرد عاجز. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). قضیف . (از منتهی الارب ). ضاوی . (یادداشت مؤلف ). تکیده . ج ، نحاف ، نحفاء : نحیف است چون خیزرانی
فربهلغتنامه دهخدافربه . [ ف َ ب ِه ْ ] (ص ) چاق . سمین . شحیم . فربی . (یادداشت به خط مؤلف ). مقابل لاغر. (آنندراج ). پروار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). پرگوشت : نشست اندر آن پاک فربه بره که تیر اندر آن غرق شد یکسره . فردوسی .ب
هندولغتنامه دهخداهندو. [ هَِ ] (ص نسبی ، اِ) در زبان پهلوی هندوک ، به معنی اهل هند، خصوصاً پیروان آیین قدیم هند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). هندی . مردم هند. (یادداشت مؤلف ) : و آنجا برده ٔ هندو و جهاز هندوستانی افتد بسیار. (حدود العالم ).چون ملک الهند است آن دیدگ
چنینلغتنامه دهخداچنین . [ چ ُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: ادات تشبیه + ضمیر اشاره ) مخفف چون این . بدین گونه . بدینسان . این گونه . این طور. ایدون . در اصل «چون این » بود واو و الف را بجهت تخفیف حذف کردند چنین شد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). این طورو مانند این . این لفظ مرکب از «چ ُ» مخفف «چون »
آکندهلغتنامه دهخداآکنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) پُر. انباشته . مملو. ممتلی . مکتنز. مشحون . مُختزَن : بایوان یکی گنج بودش [ فرنگیس را ] نهان نبد زآن کسی آگه اندر جهان یکی گنج آکنده دینار بودگهر بود و یاقوت بسیار بود.<b