خضیبلغتنامه دهخداخضیب . [ خ َ ] (ع ص ) خضاب داده شده . رنگ کرده شده . رنگین . (یادداشت بخط مؤلف ) : لاله میان دشت بخندد همی ز دورچون پنجه ٔ عروس بحنّا شده خضیب . رودکی .خمار در سر و دستش بخون هشیاران خضیب و نرگس مستش بجادویی م
خدبلغتنامه دهخداخدب . [ خ َ ] (ع مص ) شمشیر زدن و شکافتن پوست و گوشت را نه استخوان . (از منتهی الارب ). خدبه ؛ شق جلده و لحمه . (معجم الوسیط). شکافتن پوست با گوشت . (تاج المصادر بیهقی ). || با دندان بریدن . گوشت و پوست را با دندان از هم باز کردن . || گوشتی را قطعه قطعه کردن . گوشتی را بدون ا
خدبلغتنامه دهخداخدب . [ خ َ دَ ] (ع مص ) دراز شدن و وسیع شدن . یقال : خدبت الضربة و الطعنة؛ وسیع شد جای ضربة و طعنه . || وسیع شدن و گشادن خفتان . (از معجم الوسیط). || دراز شدن زمین . || دراز گردیدن . (از معجم الوسیط) (از ناظم الاطباء). || خودسر گردیدن . (از ناظم الاطباء). || احمق شدن . (از م
خدبلغتنامه دهخداخدب . [ خ َ دِ ] (ع ص ) احمق . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || شتابکار. (از منتهی الارب ). || دراز. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || برنده . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة). منه : سیف خدب ؛ ای سیف قاطع.
خدبلغتنامه دهخداخدب . [ خ ِ دَ ب ب ] (ع ص ) مرد پیر و بزرگ . (از ناظم الاطباء) (از معجم الوسیط) (از متن اللغة). || ستبر از شترمرغ و غیر آن . (منتهی الارب ) (ازمتن اللغة). شتر قوی و سخت . (از منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
خدبلغتنامه دهخداخدب . [خ َ دَ ] (ع اِمص ) درازی . (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). یقال : فی لسانه خدب . || گولی . (ناظم الاطباء). || (اِ) هودج . (متن اللغة).
مخضوبلغتنامه دهخدامخضوب . [ م َ ] (ع ص ) رنگ کرده شده و خضاب کرده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : هر که آن پنجه ٔ مخضوب تو بیند گویدگر به این دست کسی کشته شود نادر نیست . سعدی .و رجوع به مُخَضَّب و خضیب شو
مخضبلغتنامه دهخدامخضب . [ م ُ خ َض ْ ض َ ] (ع ص ) رنگین کرده شده و وسمه بسته شده . (غیاث ) (آنندراج ): بنان مخضب ؛ سرانگشتان رنگ کرده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مخضوب و خضیب و ماده ٔ قبل شود.
جادوییفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] شگفتانگیز: چشمان جادویی.۲. (حاصل مصدر) [قدیمی] ساحری؛ جادوگری: ◻︎ خمار در سر و دستش به خون مشتاقان / خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول (سعدی۲: ۴۸۰).⟨ جادویی کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] سِحر کردن؛ جادو کردن.
سیم بناگوشلغتنامه دهخداسیم بناگوش . [ ب َ ] (ص مرکب ) آنکه بناگوش وی چون سیم سپید است . کنایه از جوان زیباکه بناگوش وی لطیف و چون سیم سپید است : می دیرینه گساریم بفرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب . منوچهری .شوخی شکرالفاظ و مهی سیم
کف جذمالغتنامه دهخداکف جذما. [ ک َف ْ ف ِ ج َ ] (اِخ ) ستارگانی که در سر دست جنوبی صورت پروین قرار دارد. (از التفهیم چ جلال همایی حاشیه ٔ 3 ص 104) : و ایشان پروین را چنان نهادند چون سری با دودست ... و دیگ
کف الخضیبلغتنامه دهخداکف الخضیب . [ ک َف ْ فُل ْخ َ ] (ع اِ مرکب ) کف دست رنگ شده . (فرهنگ فارسی معین ، ج 4 ترکیبات خارجی ). || (اِخ ) نام ستاره ای است سرخ رنگ بجانب شمال که چون بدائره نصف النهاررسد وقت اجابت دعاست . (غیاث ) (آنندراج ). نام یکی ازکواکب مراءة ذات ا
تخضیبلغتنامه دهخداتخضیب . [ ت َ ] (ع مص ) خضاب کردن . (تاج المصادر بیهقی ). رنگ کردن چیزی را. (منتهی الارب ). رنگ کردن چیزی را. و تشدید بخاطر مبالغت بود. (اقرب الموارد) (المنجد). رنگ کردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).