خفتلغتنامه دهخداخفت . [ خ َ ] (ع اِ) سداب . (ناظم الاطباء). || (مص ) کمین کردن . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). || (مص ) بلند نکردن صدا. منه : خفت الرجل صوته و بصوته خفتاً؛ بلند نکرد آن مرد آواز خود را. (منتهی الارب ). ضد جهر. (یادداشت بخط مؤلف ). || پنهان راز گفتن . (تاج المصادر بیهقی ). پن
خفتلغتنامه دهخداخفت . [ خ ِ ] (اِ) نوعی گره است و آن حلقه کردن یک سر ریسمان و غیره و برون کردن سر دیگراز آن و کشیدن آن تا بحد گره باشد، چنانکه با کمند برای گرفتن مرد یا اسپ کنند. (یادداشت بخط مؤلف ).- خفت انداختن ؛ گره خفت انداختن . (یادداشت بخط مؤلف ).- <s
خفتلغتنامه دهخداخفت . [ خ ِف ْ ف َ ] (ع اِ) قوه ای است مائل بمحیط. مقابل ثقل . (یادداشت بخط مؤلف ). در کشاف اصطلاحات فنون آمده : بکسر خاء ثقل و هر دو لفظ از کیفیات ملموسه است و بیان آن در ضمن معنی ثقل در حرف ثاء مثلثه گذشت . || تردستی و آن قسمتی شعبده است که عامل مهم آن چستی و جمله کاری مشع
خفتلغتنامه دهخداخفت . [ خ ِف ْ ف َ ] (ع اِمص ) سبکی . خفیفی . (ناظم الاطباء). مقابل ثقل . (یادداشت بخط مؤلف ) : با قلت اجزاء وخفت حجم مشتمل است بر شرح مواقف و مقامات سلطان محمود سبکتکین و برخی از احوال آل سامان . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). طاهر چون خفت حال و قلت اعوان ف
خفتلغتنامه دهخداخفت . [ خ ِف ْ ف َ ] (ع مص ) خفیف کردن کسی . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) : خفت ها و تشدیدها رفت . (تاریخ بیهقی ). || سبک شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفدلغتنامه دهخداخفد. [ خ َف ْ / خ َ ف َ ] (ع مص ) تیز رفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). بشتاب رفتن . (یادداشت بخط مؤلف ). خفدان . رجوع به خَفَدان در این لغت نامه شود.
خفضلغتنامه دهخداخفض . [ خ َ ] (ع اِمص ) تناسایی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). آسانی عیش .(مهذب الاسماء). منه : هم فی خفض من العیش . || (ص ، اِ) زمین پست و نرم . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفضلغتنامه دهخداخفض . [خ َ ] (ع مص ) بلند نکردن آواز. منه : خفض الرجل صوته خفضا. || خوار کردن خدا کافر را. منه : خفض اﷲ الکافر. || مقیم گردیدن در محل و جایی به تناسایی . منه : خفض بالمکان . || نرم رفتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خفض فلان . || خوش گردیدن زندگانی
خفتارلغتنامه دهخداخفتار. [ خ َ ] (اِخ ) لقب پادشاه جزیره و پادشاه حبش و آنرا حیقار وجَیْفار نیز گفته اند. (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
خفتارلغتنامه دهخداخفتار. [ خ ُ ] (اِمص ) خواب . نوم . (یادداشت بخط مؤلف ).- خرم خفتار ؛ خوش خواب . خوش بخواب : آنگاه بهرام گور خفتن می خواست و سماربن خوش اجازه ٔ بازگشتن میخواست داد، می گفت : خرم خفتارا.(از کتاب التاج منسوب به جاحظ ص <span c
خفتولغتنامه دهخداخفتو.[ خ ُ ] (اِ) کابوس . خفتک . (ناظم الاطباء). و آن سنگینیی است که در خواب بر مردم افتد. عبدالجنه . (برهان قاطع). نیدلان . جاثوم . ضاغوت . سُکاجَه . (ملخص اللغات حسن خطیب ) دِئثان . دَیَثانی . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفتهلغتنامه دهخداخفته . [ خ ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) خوابیده . خسبیده . بخواب رفته . (ناظم الاطباء). نائم . راقد. نومان . ناعِس . وَسِن . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خفتگان : ز ناگه بار پیری در من
خفتانلغتنامه دهخداخفتان . [ خ ِ ] (اِ) نوعی از جبه و جامه ٔ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع . گَبر. (صحاح الفرس ). جوشن . (مهذب الاسماء). تِجفاف . (منتهی الارب ). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی
خفته رولغتنامه دهخداخفته رو. [ خ ُ ت َ / ت ِ رِ / رُو ] (نف مرکب ) آنکه در خواب راه رود. بیماری است که مبتلا بدان در خواب راه می رود بدون آنکه بیدار شود.
خفت افتادنلغتنامه دهخداخفت افتادن . [ خ ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) در گره خفت ماندن . (یادداشت بخط مؤلف ). || گره خفت پیدا شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفت انداختنلغتنامه دهخداخفت انداختن . [ خ ِ اَ ت َ ] (مص مرکب )گره خفت زدن . گره خفت کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خفت روحلغتنامه دهخداخفت روح . [ خ ِف ْ ف َ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سبکی روح . صفای باطن . پاکی روح : و چون شاخ شبابش در نیکونامی نامی شد... بکمال فضل و ادب و شمول کیاست و هنر و خفت روح و حلاوت حرکات ... بر چشم و دل وزراء ملک و اکابر عصر...محبوب و شیرین شد. (المضاف
خفت کردنلغتنامه دهخداخفت کردن . [ خ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کمین کردن . پنهان و مترصد شکاری نشستن ، چنانکه یوز و گربه و غیره . (یادداشت بخط مؤلف ).
خاک خفتلغتنامه دهخداخاک خفت . [ خ ُ ] (ن مف مرکب ) خاکپوش و هر چیزی که در خاک بخوابانند چون گوشت بعضی از حیوانات که بوی ناخوش داشته باشد مثل ماهی و مانند آن . (از آنندراج ) : بفرمود تا مطبخی در نهفت نهد لفچه و آن را کند خاک خفت .نظامی (ازآنند
خیز و خفتلغتنامه دهخداخیز و خفت . [ زُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بلندشدگی و خوابیدگی . || کنایه از جماع است . خفت و خیز.
شترخفتلغتنامه دهخداشترخفت . [ ش ُ ت ُ خ ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه . آب آن از سراب شترخفت و محصول آن غلات ، توتون و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سایه خفتلغتنامه دهخداسایه خفت . [ ی َ / ی ِ خ ُ ](ن مف مرکب ) خفته ، آرمنده در سایه . (ناظم الاطباء).
گیاخفتلغتنامه دهخداگیاخفت . [ خ ُ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از دهستان چنارود بخش آخوره شهرستان فریدن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).