خفنلغتنامه دهخداخفن . [ خ َ ] (ع اِ) استرخای شکم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خفنلغتنامه دهخدامایه هیبت یا حرمت , پر از ترس و بیم , حاکی از ترس , ناشی از بیم , وحشت آور , ترس آورگهگاه در معنای بسیار خوب هم بکار برده می شود. برای مثال فیلم خفنی بود به این معنا که فیلم بسیار خوبی بود.
خفنواژهنامه آزادبسیار جالب، خیلی شیک و در دید، هیجان انگیز و دلهره آور، استثنایی، موجب فخرفروشی و پزدادن 1. (خ َ ف َ )(غیررسمی)(صفت)(در گفتار عوام مستعمل باشد) بسیار ماهر، زبده، مسلط، حرفه ای یا بینظیر. مثال:یه پروژه خفن با یک گروه معمار خفن دارن انجام میدن. مثال:آدم خفنیه(یعنی:در شغل یا مهارت خود بسیار ماهر است) 2
خفینلغتنامه دهخداخفین . [ خ َ ] (اِخ ) نام وادی ای است و گویند نام قریتی است در میان «ینبع» و مدینه که در دره ای واقع و سری به ینبع و سر دیگری به خشر دارد و سپس بدریا منتهی می گردد. (از معجم البلدان ).
خفینلغتنامه دهخداخفین . [ خ ُف ْ ف َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ خُف ّ. جفت موزه . (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خُف ّ در این لغت نامه شود.
خیفانلغتنامه دهخداخیفان . [ خ َ] (ع اِ) کثرت ملخها که هنوز بالهای آنها درست نشده باشد. || کثرت مردم . || ملخی که در آن خطوط مختلف سپید و زرد بهم رسیده باشد. || ملخی که از رنگ نخستین که سیاه و زرد بود منسلخ شده مایل بسرخی گردیده باشد. || ملخهای لاغر سرخ زاده ٔ سال اول . || گیاهی است کوهی . (منت
خفنجلغتنامه دهخداخفنج . [ خ َ ف َ ] (اِ) نفع. فایده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || عیش و طرب . || ناز و غمزه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خفنجللغتنامه دهخداخفنجل . [ خ َ ف َ ج َ ] (ع ص ) گران . ناگوار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || زشت و گره پا که پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خفنجیلغتنامه دهخداخفنجی . [ خ َ ف َ جا ] (ع ص ) مرد سست بی نفع. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : رجل خفنجی .
طفیللغتنامه دهخداطفیل . [ طُ ف َ ] (اِخ ) ابن عوف غنوی ، ملقب به مجبر. از شعرای جاهلیت . اصمعی گوید: وی دروصف خیل قوی باشد. مرزبانی در الموشح گوید: خبر دادما را محمدبن الحسن بن درید و گفت آگاه ساخت ما را ابوحاتم و گفت حدیث کرد مرا اصمعی و گفت : طفیل الغنوی در برخی از اشعار اشعر از امروءالقیس
گاوبارهلغتنامه دهخداگاوباره . [ رَ / رِ ] (اِخ ) نام جیل بن جیلان شاه است و وجه تسمیه به گاوباره از این جهت است که دو سر گاو گیلی در پیش کرد، پیاده به طبرستان آمد و نایب اکاسره آن وقت آذرولاش بود به ولایت خویشتن را به درگاه او افکند و ملازمت نمود و بسبب مشغولی ا
خفنجلغتنامه دهخداخفنج . [ خ َ ف َ ] (اِ) نفع. فایده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || عیش و طرب . || ناز و غمزه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خفنجللغتنامه دهخداخفنجل . [ خ َ ف َ ج َ ] (ع ص ) گران . ناگوار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || زشت و گره پا که پیش پایها نزدیک نهد و پاشنه ها دور. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خفنجیلغتنامه دهخداخفنجی . [ خ َ ف َ جا ] (ع ص ) مرد سست بی نفع. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). منه : رجل خفنجی .