خلاشلغتنامه دهخداخلاش . [ خ ِ ] (اِ) زمین پر گل و لای . || زمین که در آن آب و لای بهم آمیخته است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لجن . (یادداشت بخط مؤلف ). خلیش که آنرا چیچله و خلاب و غریقج نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ).
خلاشbog 2واژههای مصوب فرهنگستانتالابی اسیدی با مواد غذایی و زهکشی ضعیف که سطح آن را خزه و احتمالاً درختچه و درخت میپوشاند
خلاشفرشblanket bog, blanket mireواژههای مصوب فرهنگستانپودهزاری در نواحی سردسیر پرباران و مرطوب و مرتفع که زمین پهناوری با شیب ملایم و تخت را پوشانده باشد
خلاش گنبدیraised bogواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خلاش با سطح مقطع کمعمق گنبدیشکل بهطوریکه سطح خلاش، دستکم در مرکز، از سطح معمولی آب زیرزمینی بالاتر باشد
خلاش بارانزادombrogenous bogواژههای مصوب فرهنگستانپوشش گیاهی که بر روی پوده و در بالای سطح آب زیرزمینی تشکیل میشود مواد معدنی موردنیاز خود را از باران میگیرد
خلاجلغتنامه دهخداخلاج . [ خ َ ] (ع اِ) نوعی از بردهای خطدار. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). نوعی از جامه های خطدار. (ناظم الاطباء).
خلاشانلغتنامه دهخداخلاشان . [ خ َ ] (اِ) کنایه از حاسدان . دشمنان و مفسدان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
خلاشمهلغتنامه دهخداخلاشمه . [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (اِ) علتی است در مابین بینی و گلو بسبب تخمه بهم میرسد. (برهان قاطع) : آن کسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. شهید
خلاشهلغتنامه دهخداخلاشه . [ خ َ ش َ / ش ِ ] (اِ) خار و خاشاک . (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : دست بگشاده چو برقی جسته ای وز خلاشه پیش ورغی بسته ای . شیخ عطار (از انجمن آرای ناصری ).
خلاشمهفرهنگ فارسی عمیدورم و زخم گلو: ◻︎ ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید / گویی خلاشمهست ز گردن برآمده (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۹).
چچلهلغتنامه دهخداچچله . [ چ َ چ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) بمعنی چپچله است که زمین پر گل ولای و لغزنده باشد. (برهان ) (آنندراج ). زمینی را گویند که پر آب وگل باشد چنانکه پای در آن بلغزد. (جهانگیری ). چپچله و زمین پر گل ولای . (ناظم الاطباء) خلاب و خلاش . (جهانگیری ).
ضویطةلغتنامه دهخداضویطة. [ ض ُ وَ طَ ] (ع اِ) خمیر سست . (منتهی الارب ). خمیر نرم پرآب . (فهرست مخزن الادویه ). آرد سرشته ٔ سست . (مهذب الاسماء). || گل و لای تک ِ حوض . (منتهی الارب ). گل و خلاش که بن حوض بود. (مهذب الاسماء). || روغن با پیه گداخته که در خیک خرد کرده باشند. (منتهی الارب ).
اشروسنیلغتنامه دهخدااشروسنی . [ اُ س َ ] (اِخ ) ابوطلحة حکیم بن نصربن خالج بن جندبک یا جندلک . از دانشمندان اشروسنه بود. (معجم البلدان ج 1 ص 257). و سمعانی آرد: ابوطلحة حکیم بن نصربن خدیج بن خندیل و بقولی ابن خندلک اسروشنی . از
زحلوقةلغتنامه دهخدازحلوقة. [ زُ ق َ ] (ع اِ) مثل زحلوفه ، جای لغزیدن کودکان از بالابه نشیب و این (با قاف ) لغت تمیم است . ج ، زحالق ، زحالیق . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بمعنی زحلوفه است بفاء (جای لغزان از بالا به نشیب ). (از اقرب الموارد) (از ترجمه ٔ قاموس ). لغتی است در زحلوفه بفاء بمعنی
خلاشانلغتنامه دهخداخلاشان . [ خ َ ] (اِ) کنایه از حاسدان . دشمنان و مفسدان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
خلاشمهلغتنامه دهخداخلاشمه . [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (اِ) علتی است در مابین بینی و گلو بسبب تخمه بهم میرسد. (برهان قاطع) : آن کسی را که دل بود نالان او علاج خلاشمه نکند. شهید
خلاشهلغتنامه دهخداخلاشه . [ خ َ ش َ / ش ِ ] (اِ) خار و خاشاک . (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : دست بگشاده چو برقی جسته ای وز خلاشه پیش ورغی بسته ای . شیخ عطار (از انجمن آرای ناصری ).
خلاشمهفرهنگ فارسی عمیدورم و زخم گلو: ◻︎ ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید / گویی خلاشمهست ز گردن برآمده (طیان: شاعران بیدیوان: ۳۱۹).