خلدلغتنامه دهخداخلد. [ خ َ ] (ع مص ) موی سپیده نشده کلانسال گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || مقیم در جایی گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). یقال : خلدبالمکان او خلد الی المکان . || همیشه ماندن . (منتهی الارب ) (از تاج ال
خلدلغتنامه دهخداخلد. [ خ َ ل َ ] (ع اِ) حال . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || دل . یقال : وقع ذلک فی خلدی ؛ ای فی قلبی . || نفس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || نام مرضی است که اسب می گیرد و بر اثر این مرض یک نقطه از بدن آن سوراخ میشود و از آن مایع
خلدلغتنامه دهخداخلد. [ خ ُ ] (اِخ ) نام قصری است که منصور به بغداد ساخت و موضع آن بکنار رود دجله بود. بیمارستان عضدی در سمت جنوبی آن قرار داشت . این قصر چون ساخته شد بحول و حوش آن منازلی بر پا گردید و بر اثر آن محله ای ایجاد شد با این نام . (از معجم البلدان ).
خلدلغتنامه دهخداخلد. [ خ ُ / خ َ ] (ع اِ) موش کور که جانوریست کور زیرزمین هرگاه پیاز یا گندنا بر سوراخ وی نهند، از بوی آن برآید و شکارش کنند. ج ، مناجذ، از غیر لفظ آن مانند مخاض که جمع خلقه است . (از ناظم الاطباء). مرحوم دهخدا معتقدند: در زبان عربی جلذ نیز ب
خلتلغتنامه دهخداخلت . [ خ ُل ْ ل َ ] (ع اِمص ) دوستی . مهربانی . مصادقت . رفاقت . (یادداشت بخط مؤلف ). خلة. دوستی صادق : بدین کارها خدا مرا خلعت خلت داد. (قصص الانبیاءص 58). تأسیس مبانی خلت و تمهید قواعد قربت از شوائب و معائب مبرا و
خلطلغتنامه دهخداخلط. [ خ َ ] (ع ص ) گول . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || آمیزنده با دیگری . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || (اِ) خرمای هر جنس بهم آمیخته . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || تیر و کمان که چوب آنها در اصل کژ بوده باشد. (منتهی الا
خلطلغتنامه دهخداخلط. [ خ َ ] (ع ص ) متملق و آمیزنده بمردم . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خَلِط و خُلُط در این لغت نامه شود. || کسی که زنان و متاع خود را میان مردم اندازد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خَلِط. خُلُط.
خلطلغتنامه دهخداخلط. [ خ َ ] (ع مص ) آمیختن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلطلغتنامه دهخداخلط. [ خ َ ] (ع اِمص ) آمیزش . (یادداشت بخط مؤلف ) (ناظم الاطباء).- خلط شدن ؛ آمیختن . (ناظم الاطباء).- خلط کردن ؛ مخلوط کردن . درهم کردن . سرشتن . (ناظم الاطباء).- خلط مبحث ؛ مقصدی را بمق
خلدمکانیلغتنامه دهخداخلدمکانی . [ خ ُ م َ ] (ص مرکب ) به آسمان برافراشته شده . || در بهشت جایگزین شده . (از ناظم الاطباء).
خلدآشیانلغتنامه دهخداخلدآشیان . [ خ ُ ] (ص مرکب ) بهشت مکان . وصفی است که برای مرده جهت تعظیم می آورند. (یادداشت بخط مؤلف ).
خلدپیکرلغتنامه دهخداخلدپیکر. [ خ ُ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) چیزی که پیکر و شکل آن چون بهشت است . بهشت مانند. چون بهشت : دیدی تو اصفهان را آن شهر خلدپیکرآن سدره ٔ مقدس و آن عدن حورپرور.شرف الدین شفروه .<b
خلدمکانیلغتنامه دهخداخلدمکانی . [ خ ُ م َ ] (ص مرکب ) به آسمان برافراشته شده . || در بهشت جایگزین شده . (از ناظم الاطباء).
خلد برینلغتنامه دهخداخلد برین . [ خ ُ دِ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بهشت بالایین . (ناظم الاطباء) : همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن که سوی خلد برین باشدت گذرنامه . شهید بلخی .قصر شاهیست بهر باب به از خلد برین سخنی نیست درین با
پیر هشت خلدلغتنامه دهخداپیر هشت خلد. [ رِ هََ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از رضوان . خادم بهشت . رضوان . (آنندراج ).
دارالخلدلغتنامه دهخدادارالخلد. [ رُل ْ خ ُ ] (ع اِ مرکب ) جهان جاوید. آخرت . (ناظم الاطباء). || بهشت .
مخلدلغتنامه دهخدامخلد. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع ص ) همیشه . (غیاث ) (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جاوید وجاویدان و دائم و همیشه . (ناظم الاطباء) : وقت بهار است و وقت ورد موردگیتی آراسته چو خلد مخلد. منوچهری .پس گفت ی
مخلدلغتنامه دهخدامخلد. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) مرد بسیار پیر . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). رجل مخلد؛ مرد سال دیده ای که پیری در وی پدیدار نشده باشد . (ناظم الاطباء). || ثابت و ساکن و برقرار. || بشدت چسبیده و پیوسته . || مایل . || لازم گیرنده . (ناظم الاطباء)