خلیقلغتنامه دهخداخلیق . [ خ َ ] (ع ص ) جدیر. حری . حجی . قابل . لایق . سزاوار. برازای . برازنده . زیبای . زیبنده . ازدر. درخور. (یادداشت بخط مؤلف ). || تمام خلقت . (منتهی الارب ). || خوگیر. هم خلق . (ناظم الاطباء). خوش خلق . خوشخو. (یادداشت بخط مؤلف ).
خلیقلغتنامه دهخداخلیق . [ خ ُ ل َ ] (ع ص مصغر) مصغر خَلَق ، بمعنی کهنه . (ناظم الاطباء). منه : ملحفة خلیق .
خلیقفرهنگ مترادف و متضاد۱. خوشاخلاق، خوشبرخورد، خوشخو، خوشخلق، مودب، متین، مردمدار، ملایم، نرم ≠ بدخلق ۲. سزاوار، شایسته، لایق ۳. خوگیر، انسپذیر ۴. مردمدار، مهربان، نرمخو، نیکخلق، نیکخو ≠ بداخلاق، بدخو
خلقلغتنامه دهخداخلق . [ خ َ ] (ع اِمص ) آفرینش . (از منتهی الارب ). ابداع . احداث . ایجاد. (یادداشت بخط مؤلف ) : آدمیزاد زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت . مولوی .- خلق جدید ؛ در اصطلاح صوفیان
خلقلغتنامه دهخداخلق . [ خ َ ] (ع مص ) آفریدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ابداع کردن . احداث کردن . ایجاد کردن : قال کذلک قال ربک هو علی هین و قد خلقتک من قبل و لم تک شیئاً. (قرآن 9/19). ولقد خلقنا الانسان من صل
خلقلغتنامه دهخداخلق . [ خ َ ل َ ] (ع ص ) خوش خوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلقلغتنامه دهخداخلق . [ خ َ ل َ ] (ع ص ) کهنه . (مذکر و مؤنث در آن یکسانست ). پاره . از بین رفته . (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خُلقان : جبه ای داشت حسنک ... خلق گونه . (تاریخ بیهقی ). بخواندند و با آن جامه ٔ خلق پیش آمد و زمین بوسه داد و بایستاد. (تاریخ بیهقی ).نوه
خلقلغتنامه دهخداخلق . [ خ َ ل َ ] (ع مص ) کهنه شدن جامه . || نرم و تابان گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلیقاءلغتنامه دهخداخلیقاء. [خ ُ ل َ ] (ع اِ) باطن غار. || جای هموار وبرابر از پیشانی . || بن بینی نزدیک ابرو.(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلیقةلغتنامه دهخداخلیقة. [ خ َ ق َ ] (ع اِ) طبیعت . خوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || آفریدگان . (السامی ). آفریده . (زمخشری ). مردم . ج ، خلائق . || بهائم . || چاه همین که کنده باشند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (ص ) مؤنث خلیق ؛ یعنی خوش خلقت
خلیقاءلغتنامه دهخداخلیقاء. [خ ُ ل َ ] (ع اِ) باطن غار. || جای هموار وبرابر از پیشانی . || بن بینی نزدیک ابرو.(از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلیقةلغتنامه دهخداخلیقة. [ خ َ ق َ ] (ع اِ) طبیعت . خوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || آفریدگان . (السامی ). آفریده . (زمخشری ). مردم . ج ، خلائق . || بهائم . || چاه همین که کنده باشند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). || (ص ) مؤنث خلیق ؛ یعنی خوش خلقت
تخلیقلغتنامه دهخداتخلیق . [ ت َ ](ع مص ) به خَلوق اندودن . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). طلا کردن کسی را به بوی خوش و زعفران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). معطر گردانیدن چیزی را به بوی خوش . (اقرب الموارد) (المنجد). || تمام خلق گردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). تمام خلق کردن .