خمانیدنلغتنامه دهخداخمانیدن . [ خ َ دَ ] (مص ) کج کردن . خم کردن . پیچیدن . پیچانیدن . (ناظم الاطباء). دوتا کردن . دوتاه کردن . منحنی کردن . کوژ کردن . دولا کردن . خم دادن . خم کردن . چون کمانی کج کردن . تعویج . چون : خمانیدن چوب . خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با بارهای گران . (یادداشت بخط
خماندنلغتنامه دهخداخماندن . [ خ َ دَ ] (مص ) خمانیدن . رجوع به خمانیدن شود : بدان سان که بوده نمانده همی برو گردکان می خماند همی . فردوسی .بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی .ف
خماندنفرهنگ فارسی عمیدخم کردن؛ خم دادن؛ کج کردن: ◻︎ خماند شما را همان روزگار / نماند خمانیده هم پایدار (فردوسی۱/۱۱۳).
خمانیدنیلغتنامه دهخداخمانیدنی . [ خ َ دَ ] (ص لیاقت ) قابل خمانیدن . قابل خم کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || قابل تقلید کردن و مسخره کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خمانیدنیلغتنامه دهخداخمانیدنی . [ خ َ دَ ] (ص لیاقت ) قابل خمانیدن . قابل خم کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || قابل تقلید کردن و مسخره کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
متفرقعلغتنامه دهخدامتفرقع. [ م ُ ت َ ف َ ق ِ ] (ع ص ) آن که بانگ آورد از انگشتان به خمانیدن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که از انگشتان وی در خمانیدن بانگ می آید. (ناظم الاطباء).
خماندنلغتنامه دهخداخماندن . [ خ َ دَ ] (مص ) خمانیدن . رجوع به خمانیدن شود : بدان سان که بوده نمانده همی برو گردکان می خماند همی . فردوسی .بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی .ف
صرقعةلغتنامه دهخداصرقعة. [ ص َ ق َ ع َ ] (ع مص ) در هم خمانیدن انگشتان و بانگ آوردن از وی . (منتهی الارب ). انگشت شکستن .
خمانیدنیلغتنامه دهخداخمانیدنی . [ خ َ دَ ] (ص لیاقت ) قابل خمانیدن . قابل خم کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). || قابل تقلید کردن و مسخره کردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
بازخمانیدنلغتنامه دهخدابازخمانیدن . [ خ َ دَ ] (مص مرکب ) چنان باشد که کسی آواز و گفتار خود را [ بکسی یا ] چیزی مانند کند، گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (کذا). (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). ادا در آوردن . تقلید کسی را برآوردن . شکلک ساختن : مردم نئی ای