خمانیدهلغتنامه دهخداخمانیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) خم کرده . (یادداشت بخط مؤلف ). خمیده شده . (برهان قاطع) : چو با تیغ نزدیک شد ریونیزبزه برکشید آن خمانیده شیز. فردوسی .به پیش اندر آمد یکی تند ببر
خمانیدهفرهنگ فارسی عمیدخمدادهشده؛ کجکردهشده: ◻︎ خمانیده دم چون کمانی ز قیر / همه نوک دندان چو پیکان تیر (اسدی: ۹۰).
محردلغتنامه دهخدامحرد. [ م ُ ح َرْرَ ] (ع ص ) وردوک خمانیده مانند طاق و کازه که در آن حرادی قصب باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خانه ٔ خرپشته . (مهذب الاسماء). || کژ و خمانیده از هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
خماندنفرهنگ فارسی عمیدخم کردن؛ خم دادن؛ کج کردن: ◻︎ خماند شما را همان روزگار / نماند خمانیده هم پایدار (فردوسی۱/۱۱۳).
مهصورلغتنامه دهخدامهصور. [ م َ ] (ع ص ) پیچیده شده و خمانیده شده . (آنندراج ). خمیده و کج شده و مایل . (ناظم الاطباء).
پیچاندهلغتنامه دهخداپیچانده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از پیچاندن . تافته . خمانیده . تابیده . بگردانیده . بپیچیده .
محجنةلغتنامه دهخدامحجنة. [ م ِ ج َ ن َ ](ع اِ) محجن . عصای کج . || هر چوب که سرش خمانیده و کج کرده باشند. ج ، محاجن . (منتهی الارب ).