خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع اِمص ) خراشیدگی . پوست رفتگی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خُموش .
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ ] (ع مص ) خراشیدن روی . || زدن . || طپانچه زدن . || بریدن عضوی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خمشلغتنامه دهخداخمش . [ خ َ م ُ ](ص ) خاموش . ساکت . صامت . (ناظم الاطباء) : بداندیش گرگین شوریده هش به یکسو به بیشه درآمد خمش . فردوسی .تا زبانت خمش نشد از قول ندهد باز نطقت ایزد بار. سنائی .|| س
خمش کردنلغتنامه دهخداخمش کردن . [ خ َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازداشتن کسی را از سخن گفتن . || کشتن ، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن . || خاموش شدن . سخن نگفتن : گفت : تش خمش کنید من میخواهم که ... (فیه مافیه ). خمش کرد و هیچ نگفت ... (فیه مافیه ).
طاطارقان یخمزلغتنامه دهخداطاطارقان یخمز. [ ی ُ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس . در 8هزارگزی جنوب گنبد کنار راه گنبد به گرگان . دشت ، معتدل با 190 تن سکنه . آب آن ازچاه . محصول غلات و حبوبات و صیفی و لبنی
خمشگراcampylotropousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی غالب تخمکها که خمیدگی آنها در طی تکوین موجب قرار گرفتن سُفت در مجاورت پایۀ بند ناف میشود، بهطوریکه خورش فقط در امتداد سطح پایین خم میشود
پسخمشdorsifelexionواژههای مصوب فرهنگستانخمش یا تا کردن بخشی از اندام، از مچ پا یا مچ دست، در جهت معکوس
خمشترلغتنامه دهخداخمشتر. [ خ َ م َ ت َ ] (ع ص )مرد لئیم . مرد ناکس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خمشگراcampylotropousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی غالب تخمکها که خمیدگی آنها در طی تکوین موجب قرار گرفتن سُفت در مجاورت پایۀ بند ناف میشود، بهطوریکه خورش فقط در امتداد سطح پایین خم میشود
خمش کردنلغتنامه دهخداخمش کردن . [ خ َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازداشتن کسی را از سخن گفتن . || کشتن ، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن . || خاموش شدن . سخن نگفتن : گفت : تش خمش کنید من میخواهم که ... (فیه مافیه ). خمش کرد و هیچ نگفت ... (فیه مافیه ).
خموشلغتنامه دهخداخموش . [ خ ُ ] (ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
خمش کردنلغتنامه دهخداخمش کردن . [ خ َ م ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بازداشتن کسی را از سخن گفتن . || کشتن ، چنانکه چراغ و شمع را. خموش ساختن . || خاموش شدن . سخن نگفتن : گفت : تش خمش کنید من میخواهم که ... (فیه مافیه ). خمش کرد و هیچ نگفت ... (فیه مافیه ).
خمشترلغتنامه دهخداخمشتر. [ خ َ م َ ت َ ] (ع ص )مرد لئیم . مرد ناکس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خمشگراcampylotropousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی غالب تخمکها که خمیدگی آنها در طی تکوین موجب قرار گرفتن سُفت در مجاورت پایۀ بند ناف میشود، بهطوریکه خورش فقط در امتداد سطح پایین خم میشود
پسخمشdorsifelexionواژههای مصوب فرهنگستانخمش یا تا کردن بخشی از اندام، از مچ پا یا مچ دست، در جهت معکوس