خمیدهلغتنامه دهخداخمیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) کج شده . خم گردیده . معوج . مایل . (ناظم الاطباء). چفیده . (صحاح الفرس ). منحنی . بخم . دوتا. کوژ. دولا. خم خورده . چفته . (یادداشت بخط مؤلف ) : <
خمدهلغتنامه دهخداخمده . [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حبله رود بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. دارای 130 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قزقانچای و محصول آن غلات و بنشن و میوه و شغل اهالی زراعت و باغبانی و مکاری است . آب آن از چشمه که برای امراض جلدی مفید است آثار
خمدهلغتنامه دهخداخمده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) مخفف خمیده است که از خمیدن و خم گردیدن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). || خفته . خوابیده . (برهان قاطع).
خمیده گردانیدنلغتنامه دهخداخمیده گردانیدن . [ خ َ دَ / دِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) خم کردن . خمیده کردن .
خمیده شدنلغتنامه دهخداخمیده شدن . [ خ َ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) منحنی شدن . خم شدن . دولا شدن . انحناء. (یادداشت بخط مؤلف ).
خمیده کردنلغتنامه دهخداخمیده کردن . [ خ َ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خم کردن .خم گردانیدن . تأوید. تاود. (یادداشت بخط مؤلف ).
خمیدهچوبbentwoodواژههای مصوب فرهنگستانچوبی که آن را ابتدا در محیط گرم و مرطوب و احیاناً با بهرهگیری از برخی مواد شیمیایی خم و سپس سرد و خشک میکنند
خمیدهروcampylodromousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی نوعی رگبندی دارای چند رگبرگ اولین که در قاعده به شکل قوسهای خمیده و برجسته به طرف بالا خم میشوند و در رأس برگ به هم میرسند
خمیده گردانیدنلغتنامه دهخداخمیده گردانیدن . [ خ َ دَ / دِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) خم کردن . خمیده کردن .
خمیده گردانیدنلغتنامه دهخداخمیده گردانیدن . [ خ َ دَ / دِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) خم کردن . خمیده کردن .
خمیده شدنلغتنامه دهخداخمیده شدن . [ خ َ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) منحنی شدن . خم شدن . دولا شدن . انحناء. (یادداشت بخط مؤلف ).
خمیده کردنلغتنامه دهخداخمیده کردن . [ خ َ دَ / دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خم کردن .خم گردانیدن . تأوید. تاود. (یادداشت بخط مؤلف ).
خمیده گشتنلغتنامه دهخداخمیده گشتن . [ خ َ دَ / دِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) خم شدن . خم گشتن . خم گردیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سروبی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر.ناصرخسرو.
خمیده گوشلغتنامه دهخداخمیده گوش . [ خ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) جانوری که گوشش افتاده باشد: جدلاء؛ گوسپند خمیده گوش . (منتهی الارب ).
فلخمیدهلغتنامه دهخدافلخمیده . [ ف َ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) حلاجی کرده شده .(برهان ). ظاهراً محرف فلخیده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فلخمیدن و فلخوده و فلخیده شود.
ناخمیدهلغتنامه دهخداناخمیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نخمیده . خم نگشته . صاف و مستقیم . مقابل خمیده . رجوع به خمیده شود.
فخمیدهلغتنامه دهخدافخمیده . [ ف َ دَ / دِ ] (ن مف ) پنبه ای که تخم آن را برآورده باشند. (فهرست مخزن الادویه ). زده . فخمده .فلخیده . فلخمیده . (یادداشت بخط مؤلف ). خلف تبریزی آرد: پنبه ای را گویند که پنبه دانه ٔ آن را جدا کرده وبرآورده باشند و هنوز حلاجی نکرده
فرخمیدهلغتنامه دهخدافرخمیده . [ ف َخ َ دَ / دِ ] (ن مف ) محلوج . پنبه ٔ زده . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فخمیدن ، فخمیده و فرخمیدن شود.