خوب دیدارلغتنامه دهخداخوب دیدار. (ص مرکب ) خوش سیما. خوش چهره : دانش او نه خوب و چهرش خوب زشت کردار و خوب دیدار است .رودکی (از تاریخ بیهقی ص 61).
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
خوبی دیدارلغتنامه دهخداخوبی دیدار. [ بی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نیکویی صورت . خوشرویی . خوشی چهره . || خوش یمنی . شگون . (یادداشت بخط مؤلف ).
مرأیلغتنامه دهخدامرأی . [ م َ آ] (ع اِ) روی . (مهذب الاسماء). دیدار. (منتهی الارب ). منظر. (اقرب الموارد). آنجا که چشم بر او افتد از روی . نظرگاه . چشم انداز. (یادداشت مؤلف ). گویند: رجل حسن المرأی ؛ یعنی خوب دیدار، و کذلک امراءة حسنةالمرأی ، و قولهم : هو منی مرأی و مسمع؛ یعنی او مقابل و
مرآةلغتنامه دهخدامرآة.[ م َرْ ] (ع اِ) (از «رأی ») دیدار. منظر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغة). یقال : امراءة حسنةالمرآة؛ یعنی خوب دیدار و کذلک رجل حسن المرآة؛ و فی المثل تخبر عن مجهوله مرآته ؛ ای ظاهره یدل علی باطنه . (از منتهی الارب ). آنجا از روی که چشم بر آن افتد. (یادداش
خوش منظرلغتنامه دهخداخوش منظر. [ خوَش ْ / خُش ْ م َ ظَ ] (ص مرکب ) خوب چهره . نیک سیما. نیکودیدار. (ناظم الاطباء). خوش نما. خوب دیدار. (یادداشت مؤلف ). خوبروی : که دریافتم حاتم نامجوی هنرمند و خوش منظر و خوبروی . <p class="aut
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
دیدارلغتنامه دهخدادیدار. (اِمص ) دید. دیدن . رؤیت کردن . ترجمه ٔ رؤیت . (برهان ). نگاه کردن . نگریستن . مشاهده . نظر : ز دیدار خیزدهمه آرزوی ز چشم است گویند ژردی گلوی . ابوشکور.وزان جایگه سوی شاه آمدندبدیدار فرخ کلاه آمدند.<br
خوبلغتنامه دهخداخوب . [ خ َ ] (ع مص ) درویش گردیدن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. هنگام پذیرفتن سخن یا نظر مخاطب به کار میرود.۲. [مجاز] هنگام انتظار برای شنیدن دنبالۀ صحبت مخاطب به کار میرود.
خوبفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ بد] نیکو؛ پسندیده.۲. دارای ویژگیهای مثبت و مورد پسند.۳. مرغوب.۴. (اسم) [قدیمی] دختر یا زن زیبا و خوشگل.
خوبلغتنامه دهخداخوب . (ص ) خوش . نیک . ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی . نغز. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) : پسته حریر دارد و وشّی معمدااز نقش و از نگار همه خوب چون بهار. معروفی .ای زین خوب زینی یا تخت
خرخوبلغتنامه دهخداخرخوب . [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر که شیر وی بسرعت منقطع گردد. (از ناظم الاطباء). ماده شتر بسیارشیر سریعالانقطاع . (منتهی الارب ).
شنخوبلغتنامه دهخداشنخوب . [ ش ُ ] (ع اِ) شنخوبة. سر کوه بلند. ج ، شناخیب . (منتهی الارب ). شنخوبة. شنخاب . بالای کوه . (از اقرب الموارد). سر کوه بلند. (مهذب الاسماء). || سر دوش . || مهره ٔ پشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شنخاب شود.
ناخوبلغتنامه دهخداناخوب . (ص مرکب ) بد. ناخوش . (ناظم الاطباء). ناپسند. ناشایست . (آنندراج ). زشت . کریه . ناپسندیده . پرآهو. عیب ناک . مقابل خوب . رجوع به خوب شود : چنین گفت با رستم اسفندیارکه بر کین طاوس بر خون مار،بریزیم نا خوب و ناخوش بودنه آئین شاها
ینخوبلغتنامه دهخداینخوب . [ ی َ ] (ع ص ) بددل . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان . (اقرب الموارد). || دراز. (از المنجد). طویل . (اقرب الموارد).