خورالغتنامه دهخداخورا. [ خوَ / خ ُ ] (نف ) سزاوار. لایق . شایسته . (ناظم الاطباء). درخور. (انجمن آرای ناصری ) : خورای تو نبود چنین کار بدبود کاربد از در هیربد. ابوشکور بلخی (از انجمن آرای ناصری ).خ
رقصاکchoreaواژههای مصوب فرهنگستانحرکتی پرشی و غیرارادی که بهویژه در شانهها و مفاصل خاصرهای ـ رانی و صورت ایجاد شود و موجب پیچوتابی شبیه به رقص در بدن گردد
خورایلغتنامه دهخداخورای .[ خوَ / خ ُ ] (اِ) خوراک اندک . قوت لایموت . || (ص ) مرتب . لطیف . بانزاکت . (ناظم الاطباء). || (نف ) لایق . خورا. درخور. رجوع به خورا شود.
خورپاheliostatواژههای مصوب فرهنگستانابزاری مجهز به ساعتران که همواره جهت خورشید را در آسمان دنبال میکند
خورگولغتنامه دهخداخورگو. [ خُرْ ] (اِخ )دهی است دهستان سیاهوی بخش مرکزی شهرستان بندرعباس ،واقع بر سر راه مالرو قلعه ماضی به سیاهو. این دهکده کوهستانی و گرمسیر و با 2311 تن سکنه است . آب آن ازرودخانه و محصول آن خرما و مرکبات و شغل اهالی زراعت . راه مالرو است .
خوران خورانلغتنامه دهخداخوران خوران . [ خوَ خوَ / خ ُ خ ُ ] (ق مرکب ) در حال خوردن . در حال اکل یا شرب . در حال خوردن یا نوشیدن : نان بخوردند و باز دست بشراب بردند و خوران خوران می آمدند تا خیمه ٔ مسعود. (تاریخ بیهقی ). برنشسته خوران خوران بک
خورلغتنامه دهخداخور. [ خ َ ] (ع مص ) زدن بر خوران . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خاره خوراً؛ ای زد بر خوران وی . || بانگ کردن گاو. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خارالثور؛ ای بانگ کرد گاو. || ضعیف و منکسرشدن حرارت آفتاب و گرما. (منتهی الارب
خورلغتنامه دهخداخور. [ خ َ وَ ](ع ص ) ضعیف . سست . ناتوان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) : و امراء از صادرات افعال او چون لین و خور و ضعف و سدر مشاهده می کردند. (جهانگشای جوینی ). || (اِمص ) سستی : نطاق او از اعتناق آن منصب
ذی قارالاوللغتنامه دهخداذی قارالاول . [ رِل ْ اَوْ وَ ] (اِخ ) (یوم ُ ...) قال ابوعبیدة: فخرج عتیبة فی نحو خمسة عشر فارسا من بنی یربوع فکمن فی حمی ذی قار، حتی مرت به ابل بنی الحصین بالفداویة، اسم ماء لهم ، فصاحوا بمن بها من الحامیة و الرعاء. ثم استاقوها، فاخلف الربیع ماذهب له ، و قال :ا لم ترنی
اجبنلغتنامه دهخدااجبن . [ اَ ب َ ] (ع ن تف ) ترسنده تر. جبان تر.- امثال : اَجبن من الرّبّاح ؛ و هو القرد. اَجبن من ثرملة ؛ و هی اسم للثعلب . اجبن من صافر ؛ قال ابوعبید الصافر کل ّ
چاکرلغتنامه دهخداچاکر. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) نوکر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). ملازم . (آنندراج ). خادم . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). خدمتکار. (ناظم الاطباء). مستخدم . گماشته . مزدور. اجیر. کسی که با گرفتن حقوق خدمت بدیگری کند. (فرهنگ نظام ) <span
خوراک دادنلغتنامه دهخداخوراک دادن . [ خوَ / خ ُ دَ ] (مص مرکب ) غذا دادن . طعام دادن . (یادداشت بخط مؤلف ). || ماده ٔ اولیه تهیه کردن ، چنانکه : بماشین حساب خوراک داد، یعنی اعداد و رقم هایی بماشین های حساب داد تا ماشین جواب ترکیبات آنها را بدهد.
خوراسگانلغتنامه دهخداخوراسگان . [ خوَ/ خ ُ ] (اِخ ) قصبه ای است از دهستان جی بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان واقع در چهارهزاروپانصدگزی خاور اصفهان ، متصل براه اصفهان به یزد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 8936 تن سکنه
خورابلغتنامه دهخداخوراب . [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اربعه ٔ پایین بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در 45هزارگزی جنوب باختری فیروزآباد کنار راه عمومی اهرم به فراشبند. این دهکده کوهستانی و گرمسیر با <span class="hl
خورابلغتنامه دهخداخوراب . [ خوَ / خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 15هزارگزی شمال صفی آباد سر راه شوسه ٔ عمومی صفی آباد به بام . این دهکده کوهستانی و معتدل است . آب آن از قنات و محصول آ
خورابلغتنامه دهخداخوراب . [ خوَ /خ ُ ] (اِ مرکب ) آب ناپاک و پلید. || آبشار. شَلاّله . || سدی که در جلو جوی آب بندند. || میل به آشامیدن آب . (ناظم الاطباء).
خورخورالغتنامه دهخداخورخورا. [ خُرْ خ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهریق بخش سلماس شهرستان خوی ، واقع در 26500 گزی باختر سلماس و پانصدگزی شمال ارابه رو حاجی جفان . این دهکده کوهستانی و سردسیر است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و از
اندرخورالغتنامه دهخدااندرخورا. [ اَ دَخوَ / خ ُ ] (نف مرکب ) لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم ). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی ). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب . (ناظم الاطباء).